•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_14
مامانی با یک کیسه پارچهای بزرگ و پر از شیرمال روی دوشش، داره آروم آروم مسیر سربالایی رو به سمت بالای روستا طی میکنه.
دوان دوان میرم بیرون و کنار حوض آب میایستم و مامانیرو که پشتش بهم هست صدا میزنم. اما مامانی حتی برنمیگرده تا جوابم رو بده.
مامان هم کنارم میایسته و مامانی رو تماشا میکنه.
ناامید از برگشتن مامانی، زیر لب زمزمه میکنم «منم شیرمال میخوام».
یک دفعه مامانی میایسته، مسیر رفته رو برمیگرده و بدون حرفی، یک دونه شیرمال میذاره توی دستای من و دوباره راهش رو پیش میگیره و آروم آروم دور میشه.
کم کم صدای گریه و ناله از در و دیوار خونه و درختهای باغ بلند و بلندتر میشه...
ناگهان با صدای شیون خاله فخری، از خواب میپرم.
از لای در اتاق و تو همین حالت نشسته روی رخت خوابم، چهره همه بزرگترهای داخل هال رو از نظر میگذرونم.
از دیدن مامان و بابا، خاله و دایی و باقی اقوام با لباسهای مشکی نگران میشم، اما یک باره یاد دیشب میفتم و مامانی...
از جا بلند میشم و رختخوابم رو جمع میکنم.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy