•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• مامانی با یک کیسه پارچه‌ای بزرگ و پر از شیرمال روی دوشش، داره آروم آروم مسیر سربالایی رو به سمت بالای روستا طی می‌کنه. دوان دوان میرم بیرون و کنار حوض آب می‌ایستم و مامانی‌رو که پشتش بهم هست صدا می‌زنم. اما مامانی حتی برنمی‌گرده تا جوابم رو بده. مامان هم کنارم می‌ایسته و مامانی رو تماشا می‌کنه. ناامید از برگشتن مامانی، زیر لب زمزمه می‌کنم «منم شیرمال می‌خوام». یک دفعه مامانی می‌ایسته، مسیر رفته رو برمی‌گرده و بدون حرفی، یک دونه شیرمال می‌ذاره توی دستای من و دوباره راهش رو پیش می‌گیره و آروم آروم دور می‌شه. کم کم صدای گریه و ناله از در‌ و دیوار خونه و درخت‌های باغ بلند و بلندتر میشه... ناگهان با صدای شیون خاله فخری، از خواب می‌پرم. از لای در اتاق و تو همین حالت نشسته روی رخت خوابم، چهره همه بزرگترهای داخل هال رو از نظر می‌گذرونم. از دیدن مامان و بابا، خاله و دایی و باقی اقوام با لباس‌های مشکی نگران می‌شم، اما یک باره یاد دیشب میفتم و مامانی... از جا بلند میشم و رخت‌خوابم رو جمع می‌کنم. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy