جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_18 بدتر از این نمیشه! می‌خوان مامانی‌رو ببرن روستا، اما ما
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• از دیشب تا الان کلی برف باریده، اما نه در حدی که مدرسه تعطیل بشه. با اولین قدمی که به کوچه می‌ذارم، سوز سرمایی که از سمت کوه میاد، به مغز استخون‌هام می‌رسه. با احتیاط قدم برمی‌دارم تا سر نخورم. هوا خیلی سرده و این سرما، خیلی شبیه سردی حال و هوای من بعد از فوت مامانیه. وقتی به این فکر می‌کنم که من کسی هستم که مامانی مهربونش دو روز پیش از دنیا رفته، گلوله بزرگی از بغض راه نفسم رو می‌بنده. نمی‌دونم توی مدرسه و با دوست‌هام چطور این موضوع رو مطرح کنم؛ اصلا بگم یا نه؟ یا چطور بگم؟ یا بعد از گفتنم چطور باید رفتار کنم؟ اگه موضوع خنده‌داری پیش اومد، بخندم یا نه! و کلی سوال این چنینی که با سر رسیدن فرنوش به ایستگاه سرویس، طبق معمول همشونو بی‌جواب، تو ذهنم رها می‌کنم. چند دقیقه‌ای میشه که روی برفای کم ارتفاع کنار خیابون منتظر ایستادیم. فرنوش بی‌مقدمه میپرسه: دیروز برای چی آمبولانس جلوی ساختمونتون بود؟ مثل خودش جواب می‌دم: پریشب مامان‌بزرگم به رحمت خدا رفت، برای اون اومده بود. چهره ناراحت به خودش می‌گیره و تسلیت می‌گه. منم تشکر می‌کنم و دیگه چیزی بینمون رد و بدل نمیشه. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy