•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• یه نگاه به کامپیوترِ بیچاره‌مون می‌اندازم که زیرِ دستِ مهدی داره به فنا می‌ره و یه نگاه به سینیِ سنگین از کاسه‌های ماست و لیوان و... . از بی‌تفاوتیِ حرص دربیارِ پسرخاله موقعِ کارها می‌گذرم و برای بلند کردن سینی، عزمم رو جَزم می‌کنم. به خودم امید میدم درسته سنگینه، اما من می‌‌تونم! کلِ سفره رو دست تنها چیدم، این هم روش! سینی رو بلند می‌کنم، اما یک آن سینی کج میشه و کاسه‌های ماست، پشت سر هم به سمت خودم سُر می‌خورن. به سختی سینی رو کنترل می‌کنم و اون‌ رو سرِ جاش برمی‌گردونم. به خیر می‌گذره و جز یه قاشق ماستی که داخل سینی می‌ریزه، مشکل دیگه‌ای پیش نمیاد. خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم نه! این کار من نیست! اگه کاسه‌های ماست چپ میشد روم، اون‌وقت مهدی دَم به دقیقه می‌خواست بگه دخترِ ماستی! از خِیرِ بردن سینی می‌گذرم و دیس پلویی رو که مامان تازه کشیده، برمی‌دارم و پشت سر عمو جمشید وارد اتاق می‌شم. خداروشکر مهدی هم دست از سرِ کامپیوترِ بیچاره برداشته و مشغولِ ناخنک زدن به کاسه‌ی خورشت قرمه‌سبزی هست. به محض این‌که پا توی اتاق می‌ذارم، مهدی رو به عمو جمشید می‌گه: بابا! میگم بیا از این به بعد وسایل بازیافتی‌مون رو جمع کنیم بیاریم اینجا! می‌دونم باز یه سوژه برای سر به سرم گذاشتن بقیه پیدا کرده. وانمود می‌کنم که چیزی نشنیدم! عمو با تعجب میگه: چرا؟! همزمان که با چشم و ابرو به تابلوی گل و برگه‌های نقاشی من که روی دیواره اشاره می‌کنه، می‌گه: بدیم اینا باهاش تابلو و کاردستی درست کنن! چی شد؟! به هنرهای من تیکه انداخت؟! خون جلوی چشم‌هام رو می‌گیره! هر چقدر تا الان جلوی خودم رو گرفتم، بلکه بفهمه کاری به کارش ندارم، نشد که نشد! بر‌می‌گردم و یه چشم‌غره حسابی بهش می‌رم. خنده مهدی که هیچ، خنده عمو هم روی صورتش خشک میشه! با عصبانیت از اتاق خارج میشم. مثلا فکر می‌کنه خیلی بامزه هست؟ یا مثلا این حرف‌هاش هر چقدر هم بامزه و خنده دار باشه، من بهشون می‌خندم؟ اما از کارم خوشم اومد. خوب حالش رو گرفتم! هرچند مطمئنم مثل همیشه این رفتارو ادامه میده! رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy