•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_60
آروم آروم به سختترین مرحله، یعنی تحمل خونهی مامانی، بدون حضور مامانی، نزدیک میشیم.
البته این برای من شاید راحتتر از مهدی باشه. چون اون اولین بارش هست که بعد از مامانی پا توی این خونه میذاره.
مثل دفعه قبل، با هر قدمی که از پلهها بالا میرم، راه نفسم تنگتر میشه.
با خودم میگم اگه قرار باشه هر بار که این حیاط کوچیک و این پلهها رو میگذرونم، بغض این همه فشار بیاره، کارم خیلی سخت میشه!
همگی زیر کرسیای که دایی توی پذیراییِ خونهی مامانی بر پا کرده، میشینیم.
همه فنونی رو که برای غلبه بر بغض بلد هستم، به کار میبرم تا اشکهام جلوی این جمع نریزه؛
از نفسهای عمیق، پلک زدنهای سریع و نامنظم و نگاه گرفتنهای پشت سر هم از گوشه گوشهی این خونه گرفته تا مشغول کردن حواسم با سر به سر گذاشتن و شوخیهای بیمزه با بچهها.
اما یک لحظه نگاهم به چشمهای سرخ و پر شده از اشکِ مهدی کافی شد برای شکستنِ سدی که مقابل بغضم ساخته بودم.
تک تک خاطرات بچگیمون که همراه مهدی و بچههای دایی پیش مامانی میموندیم، اختراعات مهدی، فوتبال و لیلی بازی کردنهامون و خلاصه همه بازیگوشیهای ما و همه حرص خوردنهای مامانی، به ذهنم هجوم آوردن و بالاخره این منِ شکست خورده در برابر این حجمِ بزرگ از دلتنگی، برای خالی کردن ناراحتیهام پناهی بهتر و در دسترستر از زیر لحاف کرسی پیدا نکردم.
گریهم که بند نمیاومد، اما کمبود هوا و تنگی نفس زیر لحاف کرسی، در نهایت من رو متقاعد کرد که از این پناهگاه مملو از مونواکسید کربن خارج بشم.
نگاه جمع بهم میگفت صورتم کبود از کمبودِ اکسیژن و چشمهام سرخ از گریه و احتمالا دماغم هم اندازه اون گوشتکوبِ چوبیِ خونه عزیز شده.
اما هیچ کس چیزی به روم نیاورد.
درستش هم همین بود! وقتی مهدی که پسر هست اینطور بغضش میگیره، طبیعیه که منِ دختر اینطور گریهم بگیره!
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy