•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_63
بزرگترها بعد از خوردن صبحانهی مفصلی که خانوادهی خاله طلعت(خالهی مامان) ترتیب داده بودن، راهی باغ شدن و ما بچهها موندیم و یک خونهی بزرگ با امکانات مناسب برای انواع بازیهای هیجان انگیز.
از یه قل دو قل و قایمباشک تو اتاقهای تو در توی خونه گرفته، تا بازی با بزغالهها و برهها و آب بازی توی حیاط.
بعد از خوردن خوشت قیمهای که از قبل برای نهارمون تدارک دیده بودن و جمع کردن سفره، همگی کف اتاق وِلو شدیم.
الان بهترین زمان برای گفتن فکری بود که از دیشب مثل خوره به ذهنم افتاده بود.
رو به زهره گفتم:
این خادم امامزاده به چه دردی میخوره که امامزاده به این روز افتاده؟
زهره با بیحوصلگی میگه:
همین هستن دیگه! تازه کلی هم ادعاشون میشه. حالا چی شده پریدی سر این موضوع.
گفتم:
آخه از دیروز که اومدیم و امامزاده رو اونطور نامرتب دیدم، دلم آشوبه.
مامانی تا زنده بود، همیشه تاقچهها و ضریح امامزاده رو گردگیری و مرتب میکرد.
از نگاه گُنگ زهره میفهمم که باید برم سر اصل مطلب:
میگم، حالا که مارو با خودشون نبردن باغ، میای بریم امامزاده رو تمیز کنیم؟!
+تو هنوز این عادت نقشه کشیدن رو وِل نکردی! بی خیال شو توروخدا! حالا بریم اونجا رو تمیز کنیم، دو ساعت باید به دلارام(همسر خادم امامزاده) و دو روز هم به داداشم اینا جواب پس بدیم.
–دلارام که از خداش باشه! خاله اینا هم وقتی بفهمن امامزاده رو تمیز کردیم، ناراحت که نمیشن، کلی هم خوششون میاد، جواب داداشت رو هم خودشون میدن!
گروهان دخترونهی پنج نفرهمون، همراه با تجهیزات تمیزکاری، راهی امامزاده میشه.
خداروشکر که مهدی از سر صبح رفت خونه دایی! اگه الان بود، کلی سنگ جلوی پامون میانداخت.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy