🌙
داستان شب
قسمت اول
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش ު در روزگاران قدیم یک نجار بود به نام شفیق.
تمام مردم شهر، شفیق را دوست داشتند
او انسان خوب، مهربان و محترمی بود.
راستگو بود و به همه کمک میکرد، برای همین همه او را دوست داشتند، اما او با هر کسی بنای دوستی نمیگذاشت.
او تنها با انسان های درستکار و درست پیمان دوست می شد.
در این شهر زرگری زندگی میکرد که رفیق نام داشت.
رفیق خیلی تلاش کرد تا با شفیق دوست شود، اما شفیق حاضر نبود با او بنای رفاقت بگذارد.
یک روز رفیق با حالت گریه نزد شفیق آمد و به او گفت: هر شرطی بگویی قبول میکنم، فقط خواهش میکنم با من بنای رفاقت بگذار!
شفیق گفت: حال که اصرار داری با من رفاقت کنی بدان که
اگر رفیقِ شفیقی درست پیمان باش، یعنی به عهد و پیمانی که میبندی پایبند باش.
رفیق قبول کرد و از آن روز به بعد شفیق و رفیق دو دوست خوب بودند. روزی از روزها شفیق و رفیق با همدیگر برای تفریح به بیرون از شهر رفتند آنها مسابقه اسبدوانی میدادند، با اسب رفتند و رفتند و رفتند تا اینکه از شهر دور شدند، اینقدر از شهر دور شدند که دیگر راه شهر را پیدا نکردند. همینطور سرگردان در بیابان میرفتند تا اینکه به دروازه یک شهر دیگری رسیدند!
آنها میدانستند که آن شهر، شهر بت پرستهاست و اگر مردم آن شهر بدانند که رفیق و شفیق از شهر یکتاپرستها آمدهاند، آنها را خواهند کشت.
ماموران شهر از دور رفیق و شفیق را دیدند، اسبهای رفیق وشفیق خسته شده و خودشان هم گرسنه شده و میدانستند راه برگشت ندادند.
برای همین از همان جا تصمیم گرفتند وارد شهر بت پرستان شوند و به آنها بگویند که از شهر دوری آمده اند و بت پرست هستند تا جانشان حفظ شود.
وقتی نزدیک ماموران رسیدند، ماموران پرسیدند: که از کجا آمدهاید؟
در جواب گفتند: ما غریبه هستیم و از راه دوری آمدهایم!
و در ادامه گفتند: تعریف اینجا را شنیده ایم و قصد داریم اینجا زندگی کنیم!
ماموران برای اینکه بدانند اینها بتپرست هستند یا یکتاپرست، گفتند: چه میپرستید؟
رفیق گفت: ما بت پرست هستیم و اگر بتکدهای دارید ما را راهنمایی کنید تا بتها را بپرستیم!
ماموران برای اینکه مطمئن شوند آنها بت پرست هستند آنها را به بتکده بردند، رفیق و شفیق برای حفظ جانشان شروع کردند به سجده کردن در مقابل بتها!
ماموران که آنها را در آن حالت دیدند خیالشان راحت شد و به آنها اجازه دادند که در بتکده استراحت کنند و اسبهایشان را هم تیمار کردند و به استبل بردند تا اسبها هم استراحت کنند.
رفیق و شفیق ساعتهای پر استرس و دلهره انگیزی را سپری میکردند تا اینکه...
ادامه داستان را شب آینده بخوانید...
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2