🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □درمانگاه عقربه فشارسنج آرام آرام درجا تكان می خورد، دست پرستار پيچ را می چرخاند باد خالی می شود و كيسه فشارسنج از دور دست حميده كه بر تخت دراز كشيده، آزاد می شود. پرستار پشت ميز می نشيند و خطاب به دوربين می گويد: چيزی نيست يه كم فشارش اومده پايين. نيما به حميده نگاه می كند. □اتاق حميده حميده بر تخت خود دراز می كشد و مادرش روانداز را به روی او می اندازد. □كتابفروشی سعيد مشغول نوشتن نامه است ناگاه آن جمله ای را كه نوشته خط می زند سپس به علت خط خوردگی نامه عصبانی می شود و آن صفحه را مچاله می كند و در سطل آشغال می اندازد، در سطل آشغال می اندازد، در سطل آشغال هفت هشت كاغذ مچاله شده ديده می شود. سعيد دوباره شروع به نوشتن نامه می كند و با خود آنچه را می نويسد، می خواند. سعيد: من نمی دانم چرا دوستت را به مغازه می فرستی. آيا اين را علامتی از جانب تو تلقی كنم!؟ (سعيد با خود فكر می كند زير لب می گويد.) سعيد: تلقی با غينه يا با قافه... نكنه با غين باشه. به علت ترديدش تلقی را خط می زند و باز عصبانی شده و كاغذ را مچاله می كند و در سطل آشغال، پيش كاغذهای مچاله شده ديگر می اندازد. سپس دوباره شروع به نوشتن می كند. سعيد: من نمی دانم چرا دوستت را به مغازه می فرستی. مردی با سبيل بسيار انبوه و كلفت وارد مغازه می شود و در حالی كه تسبيح دانه درشتی در دست دارد با لحن لاتی به سعيد می گويد. مرد جاهل: سام عليك، بينم داش، شوما كتاب سيبيل داريد؟ سعيد به سرعت چند كاغذی كه رويش نامه را نوشته پشت رو می كند و سپس دستپاچه از مرد جاهل می پرسد. سعيد: ببخشيد چی فرموديد؟ مرد جاهل: فرمودم كتاب سيبيل داريد. سعيد با تعجب به مرد می نگرد و با صدايی ضعيف می گويد: سيبيل؟! مرد جاهل: آره داش، سيبيل. سعيد: اسم كتاب... سيبيله؟!! مرد جاهل: پس فاميليش سيبيله؟ سعيد: عذر می خوام، احتمالاً موضوعش هم درباره سیبیل باید باشه، درسته. مرد جاهل: چه می دونم، اين گرل فرند ما، برای ما نازو عشوه كرده كه اين كتاب رو برام بخر. سعيد: تا حالا حتی اسمش هم به گوشم نخورده... سيبيل!! فكر نمی كردم درباره سيبيل هم كتاب نوشته شده باشه. مرد جاهل: گرل فرند ما می گفت توش درباره يه ضعيفه داستان پردازی شده كه قاطی داشته، يعنی عقلش پاره سنگ ور می داشته و دَم به دقیقه فكر می كرده يه نفر ديگه اس... چه می دونم؛ همچين بفهمی نفهمی، اين گرل فرند ما هم يه جورايی قاطی داره، مثل اين ضعيفه كه تو اين كتاب سيبيله. آخه بگو نفله، چرا هوس خوندن همچين داستان های ضايعی رو می كنی؟ يه توك پا، پاشو برو زير بازارچه، از مليحه پاگنده رسم و رسوم خياطی رو ياد بگير. آخه آدامس گوشه دهن گشادت می اندازی و موهات رو خربزه ای از لچكت می اندازی بيرون و عينك سياه، مثه گداهای لاله زار می زنی به چشم های چپت كه نمی شی سوفيا لورن. حالا ما چيكار كنيم داش، اگه ما اين كتاب سگ مصب رو نرسونيم بهش، چسان فسانش پنچر می شه بی پير. يه راه نشون بده به ما. سعيد كه هاج و واج مانده با ترديد لب می گشايد. سعيد: ببينم سيبيل اسم همون دخترس كه تو كتاب قاطی داره؟! مرد جاهل: احتمال ناك اسم همون دختر خوله س. سعيد: اون كتاب اسمش سيبيل نيست، سی بِله... سی بِل. مرد جاهل: حالا هر كوفتی هست، شارگ رو بزن بريم پی كارمون عشقی... شوما اين سی بل، سيبيل، چهل بيل رو داری؟ سعيد قدری می ترسد سپس با لكنت می گويد: متأسفانه... نخير. مرد جاهل يكهو به شدت عصبانی می شود، از شدت عصبانيت كف دست خود را روی سر سعيد می گذارد و در حالی كه صورت او را بر روی ميز می چسباند، با حرص می گويد: پس مخشت رو بنويس، ضايع... مرد جاهل از مغازه بيرون می رود. سعيد در حالی كه دماغش همچنان به روی سطح چوبی ميز چسبيده، با وحشت زيرچشمی به رفتن مرد چشم دوخته. سپس در حالی كه ناگهان يادش آمده كه بايد عصبانی شود. برمی خيزد و با خشم به سمت در مغازه فرياد می زند كه: حيف كه داشتم نامه می نوشتم والا حاليت می كردم. سپس می نشيند و جمله ای را كه نوشته با لحن عصبانی می خواند. سعيد: من نمی دانم چرا دوستت را به مغازه فرستادی. (سعيد انگار از اين جمله هم خوشش نمی آيد زير لب با خود می گويد.) سعيد: نه، لحن جمله خيلی تند و عصبانيه، ممكنه دلخور بشه. دست های سعيد جمله را خط می زند و سپس كاغذ را مچاله می كند و در سطل آشغال می اندازد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan