🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_59 *
□داخل مغازه كتابفروشی
مرد ۴ در حالی كه يك دست خود را بر روی دست نوشته ها گذاشته و خود را به ميز تكيه داده است. رو به سه نفر ديگر می گويد: تا اونجايی كه به خاطر داريد، همه چيزرو به حالت اولش برگردونيد، تا يك ربع ديگه بايد از مغازه خارج شيم.
مرد ۴ سريع با موباليش شماره می گيرد.
□دفتر مرد ميانسال
مرد ميانسال در حالی كه با دقت مشغول مطالعه و يادداشت چيزی است، با زنگ خوردن موبايلش سريع گوشی موبايل را در گوش خود می گذارد.
مرد ميانسال: بله... خب... خب... يعنی هيچ چی؟؟... حتی دو، سه برگ هم پيدا نكرديد؟... بسيار خوب، من به بچه های خودمون خبر می دم.
□داخل كوچه
مرد ۱ موبايلش زنگ می خورد، سریع گوشی موبايل در كنار گوش مرد ۱ قرار می گيرد.
مرد ۱ : بله؟... تا يك ربع ديگه؟؟ بسيار خوب.
□داخل مغازه
هر چهار نفر مشغول مرتب كردن اشياء و كتاب های داخل مغازه می باشند. مرد ۴ كلافه و عصبی محتويات كشوهای ميز را به داخل آنها برمی گرداند. مرد ۱ و ۲ كارشان تمام شده و در حالی كه آستين های خود را می تكانند به كنار ميز پيشخوان می آيند.
دست های مرد ۴ مجموعه دستنوشته ها را نيز برمی دارد كه در داخل كشو بگذارد.
در لحظه گذاشتن متوجه می شود كه كشو پر است و جايی برای آن همه کاغذ وجود ندارد. مرد ۳ در حالی كه به سمت ميز پيشخوان می آيد خطاب به مرد ۴ می گوید: اون كاغذها تو كشو نبودن.
مرد ۴ : پس از كجا آوردی؟
مرد ۳ : فكر كنم از همون اول روی ميز بود.
مرد ۴ دست نوشته ها را كه روی سفيدشان ديده می شود بر روی ميز می گذارد.
مرد ۱ بی تفاوت يك برگ از روی مجموعه دستنوشته ها برمی دارد و با حالتی عادی پشت و روی آن را می نگرد. ناگهان با ديدن نوشته های پشت كاغذ قدری جا می خورد. سپس با دقت شروع به خواندن نوشته های پشت كاغذ می كند، با خواندن هر كلمه حالت چهره مرد تغيير می كند. پس از مطالعه يكی دو خط، شادی و هيجان از چهره مرد می جوشد. دست های لرزان مرد ۱ به سرعت دو، سه برگ ديگر از روی مجموعه كاغذها برمی دارد و با دستپاچگی شروع به بررسی نوشته های پشت كاغذها می كند. در چهره اش حالت تردید رفته رفته تبديل به يقين می شود. مرد ۱ با صدایی لرزان خطاب به مرد ۴ می گويد: فكر كنم پيداش كردم.
مرد ۲ و ۳ و ۴ كه مشغول آماده شدن برای خروج از مغازه هستند، ناگهان با ناباوری به مرد ۱ می نگرند.
مرد ۴ : چرند نگو!
مرد ۱ با دست های لرزان مجموعه كاغذها را از روی ميز برمی دارد و در حالی که آنها را بُر می زند، نوشته های پشت كاغذها را به مرد ۴ نشان می دهد و می گويد: از لحظه ورود جلوی چشم مون بود، ولی نديده بوديمش.
مرد ۴ به سرعت جلو می آيد و مجموعه دست نوشته ها را از دست مرد ۲ می گيرد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️
@javid_neshan