🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_68 *
□داخل خانه
مرتضی وارد اتاق كامپيوتر می شود، به سرعت سمت گلدان گل مصنوعی كه بر روی پايه ای قرار دارد می رود. او با احتياط گلدان را برمی دارد و در حالی كه بيخ گل های مصنوعی را می گيرد با احتياط گلها را از داخل گلدان بيرون می كشد. سپس به داخل گلدان دست می برد و دوربين ويدئويی بسيار کوچکی را از داخل آن بیرون می آورد. انگشت مرتضی تکمه EJECT را بر روی دوربین فشار می دهد. درِ بغلِ دوربين، به نرمی باز می شود و كاستِ كوچك فيلم، نمايان می گردد. مرتضی سريع نوار را درمی آورد.
□اتاق نشيمن
مرتضی به سرعت وارد اتاق می شود، دو سيم از دوربين ويدئو را به تلويزيون وصل می كند، سپس نوار را در داخل دوربين جا می زند و لحظاتی تكمه برگردان را می فشارد. انگشت مرتضی، تكمه ديگری را فشار می دهد. چند لحظه می گذرد. ناگهان بر صفحه تلويزيون، تصوير باز و كامل اتاق كامپيوتر ديده می شود. در پشت كامپيوتر، سحر نشسته و كار می كند. مرتضی در حال خارج شدن از اتاق، به سحر می گويد: ديدن خونه زياد طول نمی كشه، سريع برمی گردم.
سحر سرش را به علامت تأييد تكان می دهد و با لبخند می گويد: اشكالی نداره.
با رفتن مرتضی، سحر همچنان با كامپيوتر كار می كند. پس از چند لحظه، صدای بسته شدن در حياط می آيد.
در اين لحظه سحر با احتياط برمی خيزد و به سمت پنجره اتاق می رود، لای پرده را قدری كنار می زند و بيرون را می نگرد. انگار می خواهد از خارج شدن مرتضی مطمئن شود. سپس در حالی كه از خوشحالی دو دستش را برهم می كوبد می گويد: باور نكردنيه، شرايطی به اين خوبی، اونم تو جلسه اول!
مرتضی با لبخند به تلويزيون می نگرد، بر صفحه تلويزيون سحر را می بينيم كه به سرعت سمت كمدها و فايل های كنار اطاق می رود و با عجله در كمد را باز می كند و كاغذهای انباشته در داخل كمد را بيرون می آورد و با دقت آنها را بررسی می كند. مرتضی عينكش را از روی چشمش برمی دارد و همچنان با دقت به تلويزيون می نگرد.
سحر با عجله كاغذها را وارسی می كند. سپس دسته كاغذها را در داخل كمد گذاشته، در پايين كمد را می گشايد و مجموعه پرونده هايی را از آن قسمت كمد بيرون می كشد.
پوشه پرونده ها را به سرعت باز می كند و كاغذهای داخل آن را بررسی می كند. پرونده اول را كنار می گذارد، پرونده دوم را نيز بررسی می كند، سپس سريع به سمت كيف خود می رود و سه چهار برگ كاغذ را از كيفش بيرون می آورد. آنگاه در حالی كه به نوشته روی آن كاغذها می نگرد به كنار پوشه ها می آيد و در حالی كه كاغذهای لای پوشه را با آن سه چهار برگ مقايسه می كند با خود می گويد: چقدر خطش شبيه پدرشه،...
سحر به سرعت پوشه دوم را كنار می گذارد. پوشه سوم را می گشايد، چند برگ در لای آن پوشه است.
سحر در حالی كه پوشه سوم را می بندد و كنار می گذارد با خود می گويد: نه اين نيست!
سحر با دقت قطر پوشه های باقی مانده را بررسی می كند و با خود می گويد: بايد دو هزار و خورده ای صفحه باشه. مرتضی با شنيدن اين سخن سحر با دست بر روی پای خود می كوبد و می گويد: خودشه!... پس حدسم درست بود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️
@javid_neshan