🌺
#تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺
#قسمت_6 🌺
... من قصد کردم هر طور شده با فرمانده اینها آشنا شوم. چون قیافهاش، نظر مرا خیلی به خودش جلب کرده بود. در موقع غذا خورد، افراد پشت سر هن صف میایستادند. غذا میگرفتند و سرجایشان میرفتند و غذا را میخوردند. یک روز آخر صف بودم؛ از بچهها عذر خواستم و به وسط صف و به پشت او رفتم. نگاهی به من کرد و من به او سلام کردم. گفت: سلام علیکم. گفتم:
#اکبری هستم. ایشان هم گفت: من
#احمد هستم. گفتم: دوست دارم بیشتر شما را زیارت کنم، مدتی است شما را زیر نظر دارم. نمیدانم چرا جذب شما شدم؟!
همه حرفایی که باعث میشد او نظر مرا درمورد خودش بداند گفتم.
#احمد گفت: اختیار دارید، خواهش میکنم. گفتم: پس به اتاق ما تشریف بیاورید تا بچهها هم در خدمت شما باشند. فکرکنم
#حاج_احمد میدانست وضعیت اتاق چطور است که بچهها را به آن گوشه سالن و با آن وضع پتوها برده بود. گفت: چشم خدمت میرسیم. این جریان گذشت تا اینکه یک روز با
#علی_شهبازی صحبت میکردیم که
#حاج_احمد وارد اتاق ما شد. ماشاءالله قد بلندی هم داشت. نگاهی به ما و اتاق کرد و گفت: برادر
#اکبری! گفتم: بله؟ از جدیت او واقعا خوشم میآمد.
ادامه دارد...
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️
@javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·