🌺 🌺 🌺 🌺 ... من قصد کردم هر طور شده با فرمانده اینها آشنا شوم. چون قیافه‌اش، نظر مرا خیلی به خودش جلب کرده بود. در موقع غذا خورد، افراد پشت سر هن صف می‌ایستادند. غذا می‌گرفتند و سرجایشان می‌رفتند و غذا را می‌خوردند. یک روز آخر صف بودم؛ از بچه‌ها عذر خواستم و به وسط صف و به پشت او رفتم. نگاهی به من کرد و من به او سلام کردم. گفت: سلام علیکم. گفتم: هستم. ایشان هم گفت: من هستم. گفتم: دوست دارم بیشتر شما را زیارت کنم، مدتی است شما را زیر نظر دارم. نمی‌دانم چرا جذب شما شدم؟! همه‌ حرفایی که باعث می‌شد او نظر مرا درمورد خودش بداند گفتم. گفت: اختیار دارید، خواهش می‌کنم. گفتم: پس به اتاق ما تشریف بیاورید تا بچه‌ها هم در خدمت شما باشند. فکرکنم می‌دانست وضعیت اتاق چطور است که بچه‌ها را به آن گوشه سالن و با آن وضع پتوها برده بود. گفت: چشم خدمت می‌رسیم. این جریان گذشت تا اینکه یک روز با صحبت می‌کردیم که وارد اتاق ما شد. ماشاءالله قد بلندی هم داشت. نگاهی به ما و اتاق کرد و گفت: برادر ! گفتم: بله؟ از جدیت او واقعا خوشم می‌آمد. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·