🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * مطالب نوشته شده را با صدای خسته نویسنده شان_ رسول رضاییان می شنویم و از اواسط نامه، تصویر هم صدای او را یاری می کند. صدای خسته رضاییان: اولش وحشت کردم، خیلی ترسیدم، آخه معنی نداشت، هرجا که می رفتم با هر کی ملاقات می کردم، بهم می گفتن رسول، سردار هاشمی در به در دنبالت می گرده. از خودم پرسیدم یعنی چه؟، آخه یه سردار نظامی با قلم به دست یه لاقبایی مثل من، چه کار داره که اینجور سایه به سایه دنبال منه. از همه طرف بهم خبر می رسید که هر چی زودتر با دفتر سردار هاشمی تماس بگیر.کار فوری و مهمی با تو داره... حقیقتش از یک طرف ترس و وحشت فراریم می داد و از طرف دیگه کنجکاوی و سوال مانع فرارم می شد. عاقبت کنجکاویم بر ترسم غلبه کرد و دل به دریا زدم. یه روز گوشی تلفن رو برداشتم و به دفترش زنگ زدم.پیش خودم گفتم شاید از پشت تلفن بشه سر از ماجرا درآورد. منشی دفتر به محض شنیدن صدا و اسم من، با دستپاچگی داد و فریاد کرد و بدون توجه به مخالفت یا موافقت من، وقت ملاقات با سردار رو تعیین کرد و همین طور مکان ملاقات رو. از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم. آخه محل ملاقات بیمارستان بقیه الله بخش مراقبت های ویژه بود. پیش خودم گفتم این دیگه چه جورشه؟! ملاقات خبرنگار سرویس اخبار فرهنگی یه هفته نامه کم تیتراژ و بی اهمیت، با یه سردار نظامی؛ اونم تو بیمارستان، تازه تو بخش مراقبت های ویژه. جل الخالق، یعنی چه؟! فقط این رو می دونم که از خونه تا بیمارستان خیلی این پا و اون پا کردم. به محض اینکه قدم گذاشتم داخل راهرو منتهی به بخش مراقبت های ویژه، متوجه شدم که از همون ورودی تعداد زیادی آدم چشم انتظار ورود منن. به محض معرفی خودم، در عرض ده ثانیه، من رو به سرعت دست به دست به همدیگه پاس دادن و تا اومدم به خودم بیام، متوجه شدم که تو اتاق لبریز از دستگاه های مراقبت های ویژه هستم، مردی که بر روی تخت دراز کشیده بود هیچ شباهتی به یک سردار قوی هیکل و سرزنده نظامی نداشت، فقط وقتی اسمش را گفت تازه متوجه شدم که عجب!! سردار هاشمی که می گن همین آدم رنگ پریده و نیمه جان روی تخته؟! از دیدن موهای ریخته و صورت شکسته و دندان های کرم خورده سردار، متوجه شدم بمب های شیمیایی کارش رو حسابی ساخته و سرطان خون و شیمی درمانی و الی آخر... سردار اولین جمله ای که بعد از سلام بهم گفت این بود: از من که نمی ترسی آقارسول. تا گفت آقارسول، ناخودآگاه با صدای بلند گفتم: اِ حاج ممد، بر پدر فراموشی و کم حواسی لعنت... عجب، تو که اون وقتا هر روز با ترکش خمپاره، سرت بالای دار بود، پس چرا حالا بهت میگن سردار؟ در جواب من، فقط لبخند تلخی زد، همین دو سه جمله رو گفت و از حال رفت: آقارسول، من تا یک ماه دیگه کارم تمومه، از مال دنیا فقط یه ماشین دارم که به عنوان دستمزد می خوام بدم به تو. من یک گمشده دارم، بیا و جوونمردی کن و این گمشده رو پیدا کن، همین...و، سردار سید محمدعلی هاشمی، از حال رفت و بیهوش شد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan