📚 اولین بار بود که آمال خانه‌شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. - تا چشم به هم بزنی، می بینی‌که زندگیمان را شروع کرده‌ایم! آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچۀ بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. - خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود! برای شما درست کرده‌ام! مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟ » آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. - فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم! مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی! » - اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم، هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود، از خود دور کرد. - من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. - به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچۀ چاق و چلۀ زنجبیلی را برای شما درست کرده است! تکۀ دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. 📙 برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 🆔 @jayi_neveshte_buod