🌷دانستنی همراه با راهکار _ به رنج اندر بود راحت، به خار اندر بود خرما. (قطران) _ شفا بایدت، داروی تلخ نوش. (سعدی) 📚قصه: در کوچه¬های اصفهان پول ریخته ✍️یه مرد جوانی بود ولگرد. رفقا بهش گفتند: «بابا جون، اینکه تو صبح تا غروب راه می ری، چه فایده داره؟» گفت: «من تو این شهر دیگه نمی¬تونم کار بکنم؛ برای اینکه گردن کلفتی کردم، از این و اون گرفتم خوردم. حالا نمی¬تونم عقب کسب و کار برم. کسب خوبی هم بلد نیستم مثل نجاری، آهنگری. باید عمله بشم یا باید حمال بشم. بعد از این لوطی¬گری، بیام عمله بشم یا حمال؟» گفتن: «برادر بیا برو اصفهان، پول تو کوچه ریخته. درِ هر دکونی که بری پول سَبیله». یارو گفت: «بسیار خوب». آمد و رفت اصفهان رسید در دکون یه صرافی. دید اُوه، این قدر پول زرد و سفید و اسکناس ریخته که حساب نداره. دستمالشو پهن کرد و طشتک پول سفید و خالی کرد اون تو، چهار گوشه دستمالو گره زد. حالا صرافه داره نگاه می¬کنه، آمد راه بیفته، صرافه بند دستشو گرفت، گفت: «برادر، داری چه کار می کنی؟ روز روشنه، منم نشستم دارم نگات می¬کنم. دزدی که این جوری نمی شه!» گفت: «خدا نکنه، من دزد نیستم، مگه نگفتن اصفهان پول ریخته، منم اومدم جمع کنم». گفت: «به شما گفتن تو اصفهان پول ریخته، درست گفتن. تو غریب این شهری، بیا خونه من تا من بهت بگم». شب یارو رو ورداشت برد منزلش شام، شب و خوب پذیرایی ازش کرد. یه اتاقم بهش داد تا صبح. صبح که شد، چهار تا کیسه داد دستش، گفت: «داداش جون، شام و ناهار می آی خونه ما، شام و ناهارتو می¬خوری تا من بهت بگم، آخر سال حساب می¬کنم». صراف، چهار تا کیسه، با یه چوب که سرش سوزن داشت، با یه بیلچه داد دست جوان و گفت: «می اُفتی تو این کوچه و بازار گردش. هرجا کهنه دیدی با چوب ورمی داری، تو این کیسه می ذاری، هرجا کاغذ دیدی توی این کیسه می ذاری. هرجا پوست انار با چوب دیدی یا پشگل مشگل با چوب توی این کیسه می ذاری. این هم اتاق، کهنه ها رو یه گوشه می ذاری. کاغذها رو یه گوشه می ذاری، پوسه انار رو با پشگل مشگل یه گوشه می ذاری. صبح با این چهار کیسه می ری تا ظهر هرچی جمع کردی می آری، ناهارِتو می¬خوری، دوباره می ری تا عصری. شوم (شب) هرچه جمع کردی می آری، انبار می¬کنی». گفت: «بسیار خوب». سر یه سال که شد، مرد صراف رفت تاجر آورد. تاجرِ کهنه، کهنه¬ها رو خرید. تاجر پوست انار، پوس انارها رو خرید. نونوا آورد، پشگل ها رو خرید. ریخته¬گر آورد، کاغذها رو خرید. پول های همه رو صرافه گرفت، روزی یه قران در شبانه¬روز خرج پسره رو حساب کرد؛ شامش، ناهارش، چای صبحانش، مزد رخت شوری، کرایه خوابش، کرایه انبارش، همه روزی یه قران؛ سی و شش تومن از این پول ورداشت، مابقی پول ها رو گذاشت جلوی پسره. پسره شمرد، دید هشت صد تومن پول داره. صراف گفت: «اینها رو بریز تو طشتک، همون قدِ اون روزه که تو آمدی خالی کردی تو دستمال، حالا وردار، برو مملکت خودت سرمایه و کاسبی کن! اونی که به تو گفت: اصفهان پول ریخته، بلی ریخته، اما این جوری ریخته، نه که بری طشتک صرافو خالی کنی». 📚شعر نابرده رنج کنج میسر نمی شود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌ 📚https://eitaa.com/jcjvjv📚 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈‌