⬅️ وقتی تبلت‌ش رو روشن می‌کرد، یه آدم دیگه می‌شد! پسرم بود اما انگار نمی‌شناختم‌ش! همیشه سرش غر میزدم... بسه دیگه... بلند شو... خسته نشدی؟... چشمات در اومد... به بابات میگما...😤 هیچ وقتم اثری نداشت... ✅ یه بار تصمیم گرفتم، رَوش‌م رو عوض کنم... - گفتم: پسرم، منم می‌خوام بازی کنم... به نظرم خوشحال شد که منو به راه آورده و از دست غرام راحت میشه! بازی عجیبی بود... پا به پا مثل یه مادر که با بچه نوپاش راه میاد، شروع کرد به آموزش بازی به من!... برای رفتن به مرحله بالاتر، هر چی بیشتر جنایت می‌کردم، امتیاز بیشتر... - مامان خیلی کندی، باید بیشتر بکشی!!! یه لحظه ازش ترسیدم... بازی نمی‌کرد که! زندگی می‌کرد!! چه زندگی وحشتناکی...!! توی یه هوای کثیف نفس می‌کشید و طبیعی بود که سلامت‌ش به خطر بیافته! ✅صدای رهبرم، توی گوشم پیچید...❤️ "عزیزان من! فرهنگ، به معنای هوایی است که ما تنفّس می‌کنیم؛ شما ناچار هوا را تنفّس می‌کنید، چه بخواهید، چه نخواهید؛ اگر این هوا تمیز باشد، آثاری دارد در بدن شما؛ اگر این هوا کثیف باشد، آثار دیگری دارد." شب خواب‌م نبرد... فکر کردم و راه رفتم... لیست علاقه‌مندی‌هاش رو نوشتم و از فردای اون روز، دقیقه، دقیقه‌ی بازی رو، با علاقه‌مندی‌هاش جایگزین کردم... برام حتی یک دقیقه تنفس‌ش توی هوای پاک، یک دقیقه بود... "الف.نون" عضو جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh