98 / 11 / 14 بسم الله الرحمن الرحیم به برادر بدقولم آقاصابر مخصوصا نامه را بدون سلام شروع می‌کنم که چهار ماه و دو هفته است جواب نامه‌ام را نداده‌ای، ولی می‌دانم شب و روز توی فضاهای اجنبی‌ساز پرسه‌می‌زنی. از کجا می‌دانم؟ کلاغ‌ها. خبرت را کلاغ‌ها برایم می‌آورند که برای جمع‌کردن فالوور و طفیلی و قفیلی‌هات توی اینستا‌‌ چه‌قدر جَستان‌جستان می‌کنی! ضمنا به جای این پیامک‌هایی که عین روابط‌عمومی اداره‌جات چپ و راست برایم می‌فرستی، بردار چند جمله از اوضاع درسی‌ات قلمی‌کن. خودت می‌دانی که من میانه‌ای با کفتربازها و پیامک‌بازها ندارم. پرسیده بودی به کدام لیست مجلس باید رأی بدهیم؟». به‌قول حضرت پیر ما: بدان و آگاه باش که باید به نامزدهای باتجربه و انقلابی و البته هرچه جوان‌تر رأی داد، کسانی که اول از همه، اوضاع هَشَلهَف فرهنگی و اقتصادی را در کنار جنگولک‌بازی‌های فضای مجازیِ آقای جهرمی سر و سامان بدهند. حواست باشد به آدم‌هایی که با «کلید» و «آفتابه» و «تله‌موش» و این جور زلم‌زیمبوهای «جین راب» به میدان آمدند، رأی ندهی. این ادا و اصول‌ها هیچ ربطی به جمهوری اسلامی ندارد. آن کلاهی که شیخ‌حسن فریدون با ماکت کلیدش سر این ملت گذاشت، برای هفت‌پشت ما بس! پایان‌نامه را چه‌قدر طولش می‌دهی؟ تمام کن این مدرک‌ بی‌مهارت را. ملامتت نمی‌کنم، من از تو عقب‌مانده‌ترم برادر. اوج مهارت این مُخلص، عوض‌کردن لامپ‌های سوختۀ خانه است، ولاغیر! بخند صابر بخند، حق داری! جایت خالی، چندروزی رفته بودم ییلاق. تنها بودم و توی آبادی خبری نبود، اکثر خانوارها رفته بودند پایین. روستا تنگ غروب، آن قدر ساکت و دل‌گیر می‌شد که حتی صدای ماغ گاوها هم نمی‌آمد. زبان‌بسته‌ها انگار بو برده بودند که من از وقتی ساکن کلان‌شهر شده‌‌ام، زبان‌شان را نمی‌فهمم و دیگر ماغ نمی‌کشیدند! مش‌سیف‌الله یک‌روز نهار دعوتم کرده بود. باورت می‌شود؟ سر سفره، ماست پاستوریزه گذاشته بودند! نگو الغیبة وای وای وای! درد دارم برادر درد! خودت تمام تابستان با آنها بودی و ماست و کرۀ کارخانه‌ای‌شان را دیدی. پسرش لیسانس گرفته و بی‌کار است. عین شماها از بام تا شام با ماس‌ماسک‌ش توی وات‌ساپ وب‌گردی می‌کند. غروب‌به‌غروب تانکر کارخانۀ بستنی می‌آید شیرها را یک‌جا می‌خرد. دریغ از یک کوزه ماست خانه‌گی! خدا مادرش سیده‌‌کلثوم را بیامرزد. دلم نمی‌آید بدون سلام‌وعلیک، باهات خداحافظی کنم. به آن استاد کراواتی‌ات سلام مخصوص برسان! اگر پرسید رفیقت باز توی روزنامۀ فلان می‌نویسد، بگو به کوری چشم بی.‌بی.سی بله! از طرف من، دست پدر شهید، کربلایی‌یدالله، آبدارچی دانشکده را ببوس. بهش بگو کارپردازشان را قسم بده به عرق پیشانی چای‌کاران گیلانی که چای عطری برای دانشگاه نخرد. ترم قبل که با هم به آبدارخانه‌اش رفته بودیم، یادت هست؟ انگار عوض چای، ادوکلن هورت می‌کشیدیم! کی قصد ولایت داری؟ قبل از آمدن خبرم کن. بگو چشم! والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته جواب فوری فوری فوری قربانت منصور 🖋 منصور ایمانی جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊ @jebheh