‏رفتم در مدرسه‌ای در شمال لندن رای دادم. جلوی در بیست نفر به اصطلاح معترض با پرچم شیر ‌‌و خورشید ایستاده بودند. با دوچرخه که از میانشان رد شدم شروع به فحاشی کردند. برایشان دست تکان دادم. حدود ده پلیس هم شرایط را کنترل می‌کردند تا کار به درگیری فیزیکی نکشد. یکی از پلیسها سمتم آمد و خواست از هرگونه تعاملی خودداری کنم و گفت حتی دستت را هم تکان نده. وارد محوطه مدرسه شدم. مرد پنجاه ساله ریشویی روی نیمکتی نشسته بود. جمعیت پشت سر داد میزد «علیز بیای باجناقته، باهاش … کن». ‏ دوچرخه را کنار در سالن گذاشتم و وارد شدم. شش نفر زن مسئول‌انتخابات بودند و ده پانزده نفری هم رای دهنده. رای دهندگان هم بیشترشان زن بودند و میان سال. بدون استثنا هدف هتاکی‌های جنسی قرار کرفته بودند و شوکه بودند. داخل سالن هم صدای شعارهای کاف دار همچنان می‌آمد. وسط صحبتهایمان زن دیگری وارد سالن شد. همسن و سال مادرم. دستش می‌لرزید، بغض کرده بود و چشم‌هایش پر بود. استاد دانشگاه علامه بود. دو سه روز پیش برای سفر آمده بود لندن. میگفت سی و هفت سال بدون توقع برای ایران ایستادم و درس دادم. داشت سعی میکرد علت مورد حمله قرار گرفتنش را در دهنش پردازش کند و. نمیتوانست. رای دادم و رفتم بیرون. پلیس آمد جلو و تا فاصله ای از هتاکان اسکورتم‌کر‌د. داد میزدند «علیز فرار نکن، … داشته باش برگرد. بیا تا .. را بزاریم». ‏تجربه آیرونیک و کنایی عجیبی بود. از آنهمه نخبگان و سرشناسان ایرانی مقیم انکلیس که در جریان زن زندگی آزادی سیاسی و فعال شده بودند و در تظاهراتها شرکت میگردند و گمان میکردند سقوط جمهوری اسلامی قطعی است...