🔰سربندِ سبز 🔸آسمان دور گنبد می‌درخشد و ابرهای روشن و لطیف آبی بالای سر بچه‌ها جا گرفته‌اند. خورشید تمام نورش را روی سر زائرها ریخته و حرمِ نقاشی بچه‌ها، از همیشه با صفا‌تر است. وقتی داستان زیارت‌شان را رنگ می‌کنند، من هم اینجا برایت می‌نویسم. اولین صبح خادمی‌ام، خودت سربند سبز «به عشق رضا» را دور سرم بستی و بعد، لبخند و احساس رضایتت را در دلم انداختی. احساس می‌کردم که باید تا روز آخر، مواظب سنگینی شیرین مسئولیتی، روی شانه‌هایم باشم. مراقب بچه‌ها و داستان زائر شما شدن‌شان. همه چیز، انعکاس شما بود و ما هم آئینه‌ای برای نشان دادن کم کَمَکی از نور شما. همه چیز زیبایی شما و حرم‌تان را یادآوری می‌کرد. مداد رنگی‌های زرد و طلایی که روی گنبد نقاشی بچه‌ها می‌خندیدند، لیوان‌های آب که به دست زائر‌ها می‌رسیدند و نوای «آمده‌ام ای شاه پناهم بده» که از بلندگوهای رادیو موکب پخش می‌شد و مستقیم توی قلبمان می‌رفت و اشک می‌شد.. انگار صدای خیر مقدم گفتنت به زائر‌ها را می شنیدم. صدای محبتت به خادم‌ها و آغوش بازت برای کودکان پر از ذوق و شوقی که می‌رفتند زیارت. ثانیه‌ها حساب نمی‌شد، عقربه‌ها تند و تند دورت می‌گشتند و زمان سپری می‌شد... چقدر احلی من العسل بود، به عشق رضا. 🔸به روایت خانم حسینی راد 🔹محور روایت:خدمت در میزبانی، مواکب، پخت و توزیع نذورات 🔹قالب روایت:عکس نوشته @jet8ir