رمان جیران خاتون❤️ فصل ۱🦄💕 قسمت اول💚🌿 "خدیجه" راه میرفتم و با خود آواز میخواندم . امشب تولد مادرم بود .در باغی پر از گل های رز رفتم و در آن نشستم . عطر گلها در هوا پیچیده بود .برای مادرم،تاجی با گلهای رز سفید درست کردم .خواستم بلند شوم که دیدم مردی با چهره بهت زده به سمت من می اید .بلند شدم و بدون توجه به او لباسم را تکاندم،مرد نزدیکم شد .تفنگ دستش بود دروغ چرا کمی ترسیده بودم.آن مرد کمی در چشمانم نگریست و بعد گفت :"سلام جیران!"تعجب کرده بودم،پرسیدم"جیران؟!من خدیجه تجریشی هستم،شاید کسی که دنبال اویید شباهتی به من دارد که با من اشتباه گرفته ایدش."مرد گفت"خیر منظورم خود شمایی،چشمان تو مانند آهوهای صحرا است ." بعد از کمی گفت"قسمت من شدی جیرانم." عصبی شدم،با شدت عصبانیت و ابروهای به هم گره خورده به او گفتم"تو با تمام زن ها اینگونه رفتارمیکنی؟!اصلا خجالت نمیکشی که با دختر نامحرم هم کلام می شوی ؟"تا رفت چیزی بگوید با سبدی که در دستانم بود روی سینه اش کوبیدم و راه افتادم سمت خانه . "شاه" وقتی آن دخترک رفت گویی تکه ای از وجودم را از من جدا کردند . وقتی قضیه را با سلمان در میام گذاشتم فردایش با بسیاری خدم و هشم به سمت کوهسار رهسپار شدند . قلبم آرام و قرار نداشت .تا صدای اسب ها در حیاط ارگ بیچید با سرعتی به سمت بالکن رفتم و شروع به تماشا کردن شدم . حس بسیار زیبایی بود .بین آن همه مرد دختری که قلبم را از من دزدیده بود همراهشان بود .چهار روزی میشد که سلمان راهی کوهسار شده بود . بعد این همه صبر امشب دلبرکم را میبینم راست میگفتند که صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد .💙💦 این داستان ادامه دارد .......♥️ @Jeyran_khaton