- اجازه، خانم! مامانمون گفته: ایرانم شده نخود آش! حالا جنگ میشه... این را امیرعلی گفت. روز بعد از عملیات وعده‌ی صادق که همه جا حرف از حمله‌ی موشکی ایران به اسرائیل بود.‌.. رادیوی سرویس مدرسه، زمزمه‌های دفتر معلمان و حتی گفت و گوی بچه‌ها یک سرش وصل می‌شد به اتفاق شب گذشته. سوال کردم: بچه ها، به نظر شما کار ایران درست بود؟ قرار شد تا فردا همه فکر کنند و فردا جواب بدهم. صبح روز بعد چیزی نگفتم و منتظر ماندم خودشان سوال کنند. حدود ده دقیقه مانده بود به پایان زنگ اول که امیر علی یادش افتاد و سوال کرد. ماژیکم را برداشتم و سمت راست تخته نوشتم: احمد آقا حاج مسلم اوس نادر سمت چپ تخته نوشتم: فلسطین ایران اسرائیل و چهره هایی را دیدم که بیش از پیش شبیه علامت سوال بود. شروع کردم به خواندن داستانی که شب قبل برایشان نوشته بودم ... اگه از راسته‌ی فرش فروشای بازار گذشته باشید، حتما خبر دارید که چندین ساله اوس‌نادر و احمدآقا دعوا دارن. دعوایی نیست که کسی ندیده باشه و نشنیده باشه؛ از اوناست که هر دفعه احمدآقا و بچه‌هاش یه کتک مفصل خوردن. بیشتر حُجره ها رو اوس نادر به زور از احمدآقا گرفته... خیلیا فکر می‌کنن دعواشون سر مِلک و مغازه‌ست؛ ولی اون قدیمی ترا، اونایی که اهلشن، می‌دونن این حرفا نیست. حرف اوس نادر، حرف زوره، حرف حق نیست. خیلیا تعجب می‌کنن از احمدآقا و بچه هاش که چرا این همه ساله مقاومت می‌کنن؟. حاضرن کتک بخورن ولی کوتاه نیان سر حقشون. بازاریا همه این دعوای قدیمی رو می‌شناسن؛ اما کسی جرات نکرده درست و حسابی دخالت کنه. هر از گاهی، پنهانی یه کمکایی به احمدآقا می‌رسونن.‌ یه حاج مسلم هست، همون حوالی ... رفیق قدیمی حاج احمده. همه به دین و ایمونش می‌شناسنش. همه می‌دونن سر زورگوییای اوس نادر، چه دل پر کینه‌ای داره ازش!؛ اما هیشکی تو این چندین سال عملا ندیده پرش بخوره به پر اوس نادر و نوچه هاش. دور و بریای حاج مسلم هم یه عده مخالفن که حاج مسلم درگیر شه. می‌خوان آسته برن آسته بیان که گربه شاخشون نزنه. خود حاج مسلم و بچه هاشم یه مشکلاتی دارن بالاخره. وضع دخل و خرجشون خوب نیست و خیلیاشون راضی نیستن از اوضاع (حقم دارن). میگن تو این شرایط چرا به فکر احمدآقا باشیم، به ما چه ربطی داره؟. ولی آخه یارمحمد -پسرکوچیکه‌ی حاج مسلم- یه حرفی داره. میگه مسلمونی و غیرت این نیست که بشینی، ببینی چندین ساله اوس نادر داره به رفیقت زور میگه، با چشمای خودت کبودی زیر چشمای احمدآقا رو بببینی ، دست و پای شکسته ی بچه هاش و ببینی، بعد جای این که بری بزنی تو دهن اوس نادر، برا احمدآقا لقمه نون و پنیر نذری بفرستی! تازگیا دعواشون بیشتر گُر گرفته. حاج مسلم از دیشب که شنیده یکی از بچه هاش از نوچه‌ی اوس‌نادر کتک خورده، رفته تو فکر حرفای یارمحمد، همه می‌دونن حاج مسلم هم زورش کم نیست و تا الان سر مخالفت با جنگ و دعوا هیچی نگفته... ولی این دفعه عزمش و جزم کرده بره فردا جلوی همه درِ حُجره ی اوس نادر و بزنه تو دهنش. حرف غیرت و شجاعتش پیچیده.. می دونه اوس نادر هم آدمی نیست که نگاه کنه ... می دونه و دلشم نمی‌خواد بچه‌های خودش آسیبی ببینن از این ماجرا؛ ولی کیه که نفهمه؟ که بی غیرتن حاج مسلم و بچه‌هاش، اگه بیشتر از این سکوت کنن‌. اصلا بیا فکر کنیم احمدآقا غریبه! ۷۵ ساله یه غریبه یه راسته از بازار داره به یه غریبه دیگه زور می‌گه... ۷۵ ساله این دعوا جلو چشمته... بیشتر از عمر این دعوا ، ادعای مسلمونی کردی؛ ولی از یه ظلمی خبر داری و براش کاری نکردی! اصلا بیا فکر کنیم مسلمونی کیلو چند ؟! ادعا کردی صلح برات مهمه ... ادعا کردی آزادی می‌خوای برای همه ... رفتی تو خیابون به خاطرش داد و بیداد کردی. میشه که سال ها گوشه ی خیابون ببینی یکی داره کتک می‌خوره و برات عادی بشه؟ اگه میشه، پس یه بار دیگه باید فکر کنی به آزادی! سرم را بالا آوردم. نگاهم نگران بود که فهم داستان برای بچه ها آسان نبوده باشد ... رضا گفت: خانم! کار ایران درست بود؛ مثل کار حاج مسلم. خیالم راحت شد :) 👩‍🏫مرضیه حلیمی | معلم شهرستان بیضا