📝 • امروزازساعت‌چهارعصربه‌یکباره‌دلم گرفت،به‌یاد‌‌دخترم‌فاطمه‌وهمسرم که‌امروز‌تقریباهشتاد‌روزاست که‌آنهاراندیده‌ا‌م‌افتادم..🤕 ‌• درهمین‌حال‌بودم‌که‌یکباره‌تلفن‌به‌صدا📱 درآمد،باصدای‌تلفن‌حدس‌زدم‌حتماهمسرم هست‌که‌حدسم‌درست‌بود‌ولی‌بدون‌اینکه صحبتی‌کندگوشی‌رابه‌دخترم‌داد، دیدم‌که‌گریه‌امانش‌نمی‌دهد!🙍🏻‍♂ گفتم: «چی‌شده‌خانم‌طلا👀، ‌باباجانی؟دخترباباچی‌شده؟ چراگریه‌میکنی⁉️ • گفت: «بابایی‌دلم‌برات‌سوخته  کی‌میای،من‌دوستت‌دارم،بیابابایی😭 • دیدم‌حال‌فاطمه‌خیلی‌بده شروع‌کردم‌به‌نوازشِ‌فاطمه.. :) خواستم‌حواسش‌را‌پرت‌کنم♥️؛ •  گفتم:«برای‌بابایی‌شعرمی‌خونی؟»😍 • درحالی‌که فاطمه متوجه نشود آرام اشک می‌ریختم،اشکم‌برای‌🖐🏼 سه‌‌ساله‌‌امام‌حسین‌بود،برای‌وقتی‌ که‌بهانه‌باباراگرفت‌وسرپدر رابرایش‌آوردند..💔 • 🌱