✅💠"بازگشت" وسط خونه‌تکانی بود مگر کارهایش تمام می‌شد، هنوز چمدان سفر را نبسته بود، دیگر به نفس نفس افتاده بود. ☕️یک فنجان چای ریخت و وِلو شد روی کاناپه. 📱موبایل را برداشت تا سرد شدن چای سری به پست‌های گوشی بزند. ناگهان دید خبرگزاری‌ها نوشته اند: 😢"مرزهای زمینی به عراق برای نوروز بسته است" دلش شکست، با آقای حسینی سرپرست کاروان زیارتی کربلا تماس گرفت. - سلام آقای حسینی کاویانی هستم خواستم بگم مرزها را بسته‌اند. - آقای حسینی: نه بناست شب‌نیمه‌ی شعبان ۲ ساعت مرز را باز کنند، ما باید خودمان را سحر نیمه‌ی شعبان به مرز برسونیم. - مطمئنید؟ یه موقع نریم و پشت مرز بمونیم؟ - خانم مثل اینکه شما به خودتون شک دارین، وقتی می‌گم مرز را باز می‌کنند حتما یه چیزی می‌دونم -اَلو... 😡آقای حسینی بدون خداحافظی آنقدر گوشی را محکم گذاشت انگار با پتک تو سر محبوبه خانم زده باشند. دستش را سمت فنجان چای برد تا شاید بر درد سرش مرهمی باشد اما چای حسابی سرد شده بود. محبوبه خانم با عجله به سمت چمدان رفت و وسایل مورد نیاز خودش و عباس آقا را درون آن گذاشت. با چند تا از دوست و آشنایان هم برای خداحافظی تماس گرفت، همه می‌گفتند مرزها بسته است کجا می‌خواهید بروید. شب که عباس آقا از سرکار آمد محبوبه خانم حسابی حرف برای گفتن داشت و یک ریز حرف می‌زد و از اتفاقات امروز می‌گفت، که یک دفعه عباس اقا از کوره در رفت و گفت: حالا اگه اجازه میدی دوتا کلمه هم من بگم. محبوبه خانم بُق کرد و گفت بفرمائید... عباس آقا گفت :خانم، آقای حسینی که الکی سه تا اتوبوس را لب مرز نمیبرد و آواره کند حتما خبر موثقی دارد. یک کم دندان سر جگر بگذار، حالا بیا بریم شد شد نشد نشد. بالاخره روز موعود فرا رسید کاروان به سمت مرز مهران حرکت کرد. سحر نیمه‌ی شعبان به مرز رسیدند، زمزمه‌هایی بود که قرار است مرز را باز کنند. دو روز خانم‌ها در یک خانه و آقایان در خانه‌ی دیگر ماندند اما خبری از باز شدن مرز نبود که نبود، روز سوم خبر قطعی رسید که قرار بوده مرز باز شود اما به دلیل مشکلاتی مرز باز نمی‌شود. 👳‍♂روحانی کاروان شروع به سخنرانی کرد و گفت: گاهی وقت‌ها که به انجام کاری اطمینان نداریم می‌گوئیم: شد شد، نشد نشد، اما در خانه‌ی امام‌حسین، شد شد نشد نشد، نداریم بلکه در خانه‌ی امام‌حسین، نشد هم شد است، درست است شما کربلا نرفتید ولی آقای کَرَم تا همین جا را هم برای شما کربلا حساب می‌کند. همه حسابی ذوق‌شان کور شده بود چون آمده بودند تا شب نیمه‌ی شعبان و تحویل سال را کربلا باشند. بعضی سفره‌ی هفت سین آورده‌ بودند تا در بین‌الحرمین پهن کنند، یکی از خانم‌ها رفت و سفره‌ی هفت سین‌اش را آورد پهن کرد و همه عکس گرفتند، دیگری شکلات‌هایش را پخش کرد، یکی آجیل پخش می‌کرد، محبوبه‌ خانم هم حناهای بسته‌ بندی را آورد و گفت: اینها را با هزار امید و آرزو با همسایه‌ها بسته‌بندی کردیم تا بین‌الحرمین پخش کنم. یک دفعه بغض همگی ترکید. بالاخره آقای حسینی برخلاف میلش کاروان را برگرداند. 🔅روز ولادت علیه السلام ، محبوبه خانم در بین‌الحرمین بسته‌های حنا را تعارف همسفران کرد و زیر لب می‌گفت: ✅ شد شد نشد هم شد. ✍ به قلم : مریم رمضان قاسم 1401