فردی نانوایی داشت. او مردی قانع و شاکر بود. فرزندش در محله ای دیگر زندگی می کرد. در آنجا یک مغازه‌ی مرغ‌ فروشی بود که درآمد خوبی هم داشت. یک روز فرزند به پدرش گفت دوست دارم مالکِ آن مغازه راببینم و به قیمت بالایی مغازه را اجاره کنم، مغازه‌ پرفروشی است پدر گفت پسرم هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش بدان‌ که دنیا بزرگ است و خداوند را قابلیّت روزی‌ رساندن زیاد است. اما وسوسه درون فرزندش را پرکرده بود . پدر او را کنار تنور نانوایی برد، خمیر لواش را به تنور داغ چسباند و فورا خمیر لواش دیگری راروی همان لواش‌ که درحال پختن بود زد وچون سنگین شده بودند از دیواره‌ ی تنور رها شده و داخل تنور داغ افتادند و سوختند. پدر به فرزندش گفت دیدی آن لواش را که در حال پختن بود ، لواش دیگر روی آن چسبید، باعث شد نه خودش بپزد وتبدیل به نان شود ونه گذاشت لواش دیگر نان بشود. هرگز نان‌ خود را روی نان کسی دیگر نزن ، که برای تو هم نان نخواهد شد. بدان اگر اجاره‌‌ی بالا روی مغازه بزنی و او را از نان‌و نوا بی‌اندازی، خود تو هم به نان و نوایی نخواهی رسید. این قانون زندگی است ... همراه ما باشید با جملات ناب 📄 @jomelatenab