روزی منصور حلاج در ظهر رمضان گذرش به کوی جذامیان افتاد جذامیان به‌نهار مشغول بودند و به منصور تعارف کردند. منصور در کنار آنها نشست ، و چند لقمه خورد. جذامیان گفتند: دیگران‌بر سر سفره ما نمی‌ نشینند منصور گفت : آنها روزه اند و سپس برخاست و رفت هنگام افطار حلاج گفت خدایا روزه مرا قبول کن. شاگردان گفتند : استاد ما که دیدیم روزه شکستی منصور گفت : ما مهمان خدا بودیم روزه شکستیم ، ولی دل نشکستیم. همراه ما باشید با جملات ناب 📄 @jomelatenab