حرّ اندک اندک به لشکرگاه حسین (علیه‌السلام) نزدیک می‌شد. مهاجر‌ بن اوس گفت: چه اندیشه داری، می‌خواهی به حسین (علیه‌السلام) حمله کنی؟ حرّ جواب نداد. اندامش به لرزه افتاده بود، مهاجر گفت: در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند هیچ‌گاه تو را این‌گونه ندیده بودم. اگر سراغ دلیرترین مرد کوفه را از من می‌گرفتند، تو را معرّفی می‌کردم. حرّ گفت: سوگند به خدا خودم را در میان دوزخ و بهشت می‌بینم، و من بهشت را بر می‌گزینم، هر چند که مرا پاره پاره کنند و بسوزانند.