📚روی ماه خداوند را ببوس 💔نگاهم به دست هایش می افتد در همان جا ثابت می ماند چندلکه سفید که بخاطر شستن زیاد ظرفها است پشت دست هاش پیدا شده می گویم عزیز راست میگه نمیدانم چه مرگم شده توی کله ام هیاهوست احساس می کنم مثل بچه های دبستانی هیچ چیز نمی دانم ساده ترین سوال ها برای من معمای پیچیده شده‌اند همه جا تاریک شده است انگار کور شده ام سرم را روی زانوهای سایه و لای چادر سفید نمازش می پوشانم و دست هایش را توی دست‌هایم میگیرم انگار بغض چند سالی در من می ترکد بوی عطر یاس از چادر نماز سایه توی ریه هایم می پیچد سایه شروع می‌کند به خواندن شعری که عجیب برای من آشناست : •••••• 🍃من خواب دیده ام که کسی می آید من خواب یک ستاره قرمز دیدم و پلک چشمم هی می پرد.... 🍃 و کفش هایم هی جفت می شوند و کور شوم اگر دروغ بگویم 🍃 کسی می آید کسی دیگر کسی بهتر کسی که مثل هیچکس نیست و مثل آن کسی است که باید باشد 🍃 و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است و صورتش روشنتر و اسمش چنان که مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند قاضی الحاجات است 🍃 و می‌تواند تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را با چشمهای بسته بخواند 🍃 من پله های پشت بام را جارو کردم و شیشه های پنجره را هم شستم کسی می آید من خواب دیده ام... •••••• 🕯سایه دستش را روی پیشانی ام می‌گذارد بر روی چشمام که حالا می سوزند و ناگهان پر از آب شور می شوند. @jqk_ir