🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_صدوهشتاد_وپنج
سعید که خودش را در موقعیت برتری می دید گفت:
-قبوله
یکی از پسرها گفت:
-ولی داوود ...
داوود که انگار اخطار دوستش را نشیده باشد پرسید:
- واگر باختی؟
سعید گفت:
- منم کلاغ پر بلدم
و نیشخندی معنی دار زد.
*
شروین روی مبل نشسته بود و اخم هایش در هم بود. مادرش گفت:
- منم موافقم. شروین دیگه وقت زن گرفتنشه. کم کم دانشگاهش تموم میشه. اگر از الان به فکر باشه شاید تا یه سال دیگه یه کاری کنه
شوهر خاله اش گفت:
- مگه می خواد از کجا زن بگیره که یکسال طول می کشه؟
قبل از اینکه مادرش حرفی بزند شروین گفت:
-یکی از دخترای دانشکده رو. مال جنوبه. رفع و آمد سخته. طول می کشه
با این حرف همه سرها به طرف شروین برگشت. مادرش چشم غره ای رفت و گفت:
-شوخی های شروین همیشه بی مزه است. وقتی دختر به این خوبی اینجاست مگه عقلش کمه بره جای دیگه؟
شروین ملتمسانه به پدرش خیره شد. پدر گفت:
-ولی به نظر من هنوز زوده، نه اینکه نازنین خانم دختر خوبی نباشه، نه، شروین هنوز بچه است. باید چند سالی صبر کنه، درسته خاله خانم؟
خاله خانم که پای دختر خودش وسط بود و نمی توانست خودش را هول نشان دهد گفت:
- بله، تا اون موقع هم تکلیف دانشگاه نازنین معلوم میشه
شروین نگاهی حق شناسانه به پدرش انداخت. پدرش چشمکی زد، اشاره ای به مادرش کرد و سری تکان داد. می دانست با این
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒