#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_154
آن شهید..
پدر مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.
حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد
(وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد..
نمیدونستم باید خوشحال باشم؟؟؟
یا ناراحت..
تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.
یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ..
اما یه صدایِ دیگه ای میگفت:
بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده.
گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه.
پس باید مطمئن میشدم.
نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم.
خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد،
طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم.
که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین.
از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک دادم تا بیاین،
اما وقتی دیدمتون ترسیدم.
نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..)
مردِ جنگ و ترس؟؟
این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند
اما از ابراز احساسشان چرا..
کمی خنده دار نبود؟؟
صورتش جدیت اما آرامش داشت
(تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم..
تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شسته و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم.
تا اینکه شما اومدین و من عین..
استغفرالله..
ادامه دارد...
@jqkhhamedan