جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_هفدهم -چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد.
🍃🍒 💚 فعلا خداحافظ شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود. - سلام آقا -سلام. بقیه کجان؟ -مادرتون ... -ولش. مهم نیست -چشم. ناهار می خورید؟ -بیار اتاقم از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد: -وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه! روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد: -بیا تو هانیه غذا را روی میز گذاشت. -با من کاری ندارید؟ - نه نگاهی به غذا کرد. اصلاً میل نداشت. پشت پیانو نشست. در چوبی اش را باز کرد. چندتائی از دکمه ها را فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت.ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کردو نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود. -آقا؟ سرش را برگرداند. -لطفاً از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدمهائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید. -سلام داداشی بغلش کرد. -کجا بودی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒