🔰قصه ی ارسالی از طلبه موفق جامعه الزهرا سلام الله علیها و مادر ۵ فرزند قسمت دهم🔻🔻🔻 💠رزق و روزی از زاویه ای دیگر... 🔹واما دوقصه که به ندرت چنین شرایطی پیش می آید ولی بسیار شیرین هستند... به حدی که حاضرم زمان برگردد ودوباره تجربه شان کنم..!!.. دوتا از گلهام، حسنینم، پشت سرهم شدن، یکسال ونه ماه، حتی مدتی کوتاه هم شیر میدادم وهم بارداربودم، طبیعتا نیاز غذاییم بیشتر شده بود وزندگی طلبگی هم معرف حضور... یبار... الان که فکر میکنم شرمنده میشم که چراچنین تقاضایی ازهمسرم کردم... به همسرم گفتم خیلی دلم هوس کباب کرده، برامون امکانش هست؟؟! طفلی همسرم... نه نگفت... من هم بچه گانه خوشحال شدم وگفتم خودم میرم که قدمی هم بزنم... یکی درکالسکه ویکی درشکم، پول یه سیخ کباب فاتحانه دردست، دم در کبابی، بالاخره اماده شد، راه خانه درپیش که..... طفل یک سال و نیمه که بوی کباب روفهمیده بود، ازتوی کالسکه بزور خودشو چرخوند وبازبون بیزبونی کباب هوس کرده منو میخواست☹️یه کوچولو بهش دادم امـــــــــا....بهش مزه داده بود...خلاصه یکدفعه دیدم چیزی ازش نمونده بیشترشو خورده بود، باید حاملگی وتجربه هوس بی بروبرگرد روچشیده باشی تاحالمو درک کنی.... یه نگاه به بچه توکالسکه که هنوزم دستش دراز بود، یه نگاه به بچه توشکم که هنوز منتظر لقمه اولش بود......یه نیگاه به ته مونده کباب.... خشکم زده بود... توهمون خیابون باتردید وباحسی غریـــــب ته مونده کباب روبابی رغبتی گذاشتم دهنم.....مزش شیریــــــــــــن بود، بله خیلی هم شیرین، اونقدی نبود که مزه گوشتش معلوم بشه امــــــــــــــا یه حس عجیبی بود... ساالها میگذره امااون حس عجیب و شیرین هنوز برام تازه است.... انگار اون ذره آنچنان دروجودم جاگرفت که هنـــــــــوز.... خاطره بعدی روبگم...این رازهایی که همسرم هم خبرنداره رو فقط برای این به شماعزیزان میگم که برای فرزندآوری نگرانی هاتون کم بشه وبخاطر هیــــــــــچ خودتونو محروم نکنید.... یبار بین همین شیردادنها وبارداریها بدجوری ضعف کردم... آشپزخونه روزیر ورو کردم اماچیزی که مقبول بیفته پیدانکردم، بادلخوری رفتم حیاط وروی پله نشستم، عصربود، نگاهی به آسمون انداختم، همه جا آروم بود اما دل من میجوشید...حتی نمیخواستم خداهم بشنوه... ازاینکه نمیتونستم چیزهایی روکه دلم میخواد بخرم وبخورم... ازاینکه باید ایـــــــــنقدر ضعفم بزنه وچیزی برای خوردن.... ازاینکه هفته آخر ماه چقدر سخت میگذره.... درحالی که سعی میکردم غرغرهامو تودلم ساکت کنم، نگاهم همچنان آرام به آسمون بود... یک دفعه نسیمی وزیدن گرفت... خیـــــــــلی دلنشین.... یه نفس عمیق کشیدم وهمون لحظه باتمام وجود گفتم خدایا شکرت که این هوای تازه رو، این اکسیژن حیاتی رو رایگان وراحت بهمون میدی...واویلاکه اگر قرار بود برای تهیه اش پول میدادیم... میدونین بعد چی شد... مثل قصه قبلی... اونــــــــــقدر اون نفس شیرین وگوارا شد که انگار درتمـــــــــــــام سلولهای بدنم نفوذ کرد وشد لحظه ای بیادماندنی وهمیشه تازه..... شمافکر کن اون اکسیژنِ توام باشکری از ته دل، که به لطف شرایط سخت زندگی حاصل شد، ویااون ذره کباب، که شیرینی اش وجاودانگی اش خبراز رنگ وبویی میداد معنوی ونظر رحمت وعنایتی الهی، وصله ای شود به تن فرزند درشکم ویاقطره شیری شود درکام وجان شیر خواره ام.... کدام غذا وباچه کمیت وکیفیتی میتواند باآن برابری کند؟!؟!! نحن نرزقهم وایاهم.... رزق وروزی زاویه ای دارد ازجنس معنوی که به مراااااتب ارزشمندتر وکارسازتر وموثرتر ومغذی تر ونیروبخش تراست... فهم این زاویه سخت اما شاهدمثالها بروجودآن صحه میگذارند.... برایتان خواهم گفت🌹 ❇️ اداره کل امور فرهنگی @jz_mft https://sapp.ir/jz_m.f.t