به‌نام‌او دستان آرمیتا و خداوند با عشق آدمی را به کمال رساند، آن‌وقت که از گِل پیامبر رحمت در آدم ابوالبشر زندگی را رنگ و بو داد. اصلا خدا می‌خواسته تا عشق بیاید و سختی‌ها شیرین شود و شیرینی‌ها، عسل و شاید احلی من عسل. عشق مقوله عجیبی است. همان‌قدر که درونی‌ست، اکتسابی هم هست. باید آب و دانه‌اش داد، باید غبار از چهره‌اش برداشت. عشق پدر و فرزندی از آن مدل‌هایی است که عجیب دیدنی‌ست، مثل ابراهیم و اسماعیل، یعقوب و یوسف مثل.... مثل محبت پدرانه حضرت آقا و دختر شهیدی که قد کشیده و بزرگ شده، آن قدر بزرگ که مو‌های زیبایش در پوششی از حجاب مخفی شود. همان آرمیتا کوچولویی که روی پای آقا نشسته و نقاشی‌اش را نشان می‌دهد. حالا خانمی شده که با شجاعت می‌ایستد و زینب وار از ریخته شدن خون به ناحق پدرش، در مقابل دنیا اعتراض می‌کند و دنیای پوچ آنان را برسرشان آوار... اما آرمیتا وقتی کنار پدر معنوی‌اش می‌ایستد، حال غریبی دارد، دستش به نشان ادب بالا می‌رود ولی با لرزش دستش چه کند؟ چگونه دستش را آرام کند که راز دلش را برملا نکند؟ اصلا مگر قرار است که عشق برملا نشود؟ تمام عشق به رسوایی‌اش شیرین است. عشق فرزند شهید کنار رهبرش، مرادش، پدر معنوی‌اش... انگار دست آرمیتا نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و هی به سینه می‌کوبد. چقدر این عشق زیبا بود چقدر پدرانه چقدر دخترانه، چقدر نجیبانه و چقدر حماسی... تمام حالات آرمیتا یک طرف، نگاه تیز بین حضرت آقا یک طرف، وقتی که می‌گوید: دختر آن پدر و این مادر است دیگر... تمام مادرانگی مادر آرمیتا یا این حرف اثبات شد، چقدر روح یک فرد بزرگ است که به تمام ابعاد توجه می‌کند؟ دیشب تمام خستگی مادر آرمیتا درآمد... ✍ فاطمه میری_ دانش آموخته جامعه الزهرا سلام الله علیها ┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄ 🆔@jz_mft