هدایت شده از ادبستان چهارم
💎 🔰در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم ! 🔰گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. ❤️مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.. 🔰نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم.. 🔰بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد... 🔰سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود... همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی... من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم... 🤲«اللهم عجل لولیک الفرج» 🆔@k4hadi