#دل_نوشت 🍁
😞بد شانس یا خوش شانس 😃
دوستم تعریف میکرد :
روزی که در قرعه کشی شاگردان ممتاز مدرسه به همکلاسیم که هم معدل من بود یک جعبه ۲۴ تایی مداد رنگی افتاد و به من یک دفتر ۲۰۰ برگ،فکر کردم چقدر بد شانسم
روزی که پدرم توپ چهل تیکه پسر همسایه را زیر بغلش گذاشت و با چاقو مثل هندوانه قاچ کرد من آخرین امیدم برای اینکه او به خواستگاریم بیاید را از دست دادم و فکر کردم من چقدر بد شانسم.
روزی که از اتوبوس اردوی مدرسه جا ماندم تا خانه گریه کردم و فکر کردم چقدر بد شانسم .
روزی که در آزمون رانندگی بعد از اینکه سنگ چین و پارک دوبله و دور دو فرمان را به خوبی انجام دادم اما توجهی به تابلوی ورود ممنوع نکردم و وارد کوچه شدم و در جا رد شدم
فکر کردم چقدر بد شانسم.
روزی که در آزمون یک اداره دولتی با درجه عالی قبول شدم اما پدرم مخالفت کرد و گفت تنها باید در محیط های زنانه کار کنم فکر کردم چقدر بد شانسم .
روزی که برای تحقیقات محلی برای دانشگاه، مسئول گزینش درست به در خانه همسایه ای که با ما اختلاف داشت رفت واو هم تا توانسته بود از خجالت ما در آمده بود و من پذیرفته نشدم فکر کردم چقدر بد شانسم .
روزی که من و یک خانم با هم وارد اتاق رییس اداره آموزش و پرورش شدیم
وبه او ابلاغ یک مدرسه شهری و به من ابلاغ یک مدرسه روستایی را دادند که روزانه پنج کیلومتر پیاده روی داشت . فکر کردم چقدر بد شانسم
و صدها روز دیگر با اتفاقات مختلف که من را وادار کرده بود که فکر کنم چقدر بد شانسم
اما گذشت زمان به من ثابت کرد که همه آنچه من آنرا به حساب بد شانسی گذاشتم
چیزی جز خوش یمنی برای من نبوده است
دریافت دفتر۲۰۰ برگ به من انگیزه نوشتن را داد
تا جایی که عاشق نوشتن و نویسندگی شدم.
پسر همسایه که در رویا هایم اورا شاهزاده با اسب سفیدم می دیدم متاسفانه آدم بسیار نا بابی از آب درآمد.
چند شب بعد از روزی که نتوانستم به اردو بروم مادر بزرگم که بسیار دوستش داشتم به رحمت خدا رفت و جا ماندن من باعث شد در آخرین روزها و شبهای زندگیش کنارش باشم
روزی که برای بار دوم آزمون رانندگی دادم به طور اتفاقی دختر یکی آشنایان قبلیمان که مادرم در بدر دنبال آدرس جدیدشان بود نیز برای امتحان آمده بود و پیدا کردن او و خانواده اش برای دو خانواده غیر منتظره بود
بدگویی همسایه من را مصمم تر کرد تا با جدیت بیشتری درس بخوانم و در دانشگاه بهتر و با رتبه بالاتری قبول شوم .
مخالفت پدرم برای کار کردن در آن اداره باعث شد من وارد حرفه ای بشوم
که نه تنها در آن موفق شده ام که عاشقانه شغلم دوست دارم
شروع به کارم در یک مدرسه روستایی از یکطرف تجربه کار با بچه هایی را برایم فراهم کرد که دنیای زیبایی داشتند و خیلی چیزها به من یاد دادند و از طرف دیگر بهترین اتفاق زندگیم را برایم رقم زد آشنایی با همسرم و به دنبالش داشتن یک زندگی ایده آل.
و همه اینها را مدیون اتفاقاتی میدانم که من از روی نا آگاهی بد شانسی می پنداشتم.
در پس هر حادثه ای که در زندگی ما رخ میدهدحکمتی نهفته است که ما از آن بی خبریم
پس بهتر آن است که راضی به حکمتش و منتظر رحمتش باشیم.
☔️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☘
@kabotarghodjan 🕊
☔️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☘