#برگ_چهارم 🍃
کتابفروشی حاجی
روز بعد همان ساعت به کتابفروشی رفتم. این بار دوستم ملیحه را ، همراه خودم بردم. اما پیرمرد نبود.
تا آمدن پیرمرد چند قفسه را مرتب کردیم. اما وقتی آمد از وجود ما داخل مغازه اش، تعجب کرد.
وقتی نامهها را دست ملیحه دید ناراحت شد و آنها را از او گرفت.
نگاه سرزنش باری سوی ملیحه انداختم و زیر لب زمزمه گفتم : دیدی ناراحت شد، گفتم دست نزن شر میشه.
پیرمرد که من لقب حاجی را به او داده بودم، به اتاقک رفت و پشت میزش قرار گرفت.
برای دلجویی جلو رفتم . نمیدانم چه چیزی باعث شده بود که در این دو دیدار با او این قدر راحت باشم.
از طرف ملیحه عذرخواهی کردم و هر کار کردم باقی پول کتابها را بگیرد قبول نکرد.
دیوارهای کتابفروشی نشان میداد که سالیان سال است دستی به سر و رویش کشیده نشده. چراغی در ذهنم روشن شد . خوشحال بشکنی در هوا زدم و گفتم: اگر اجازه بدید من از فردا بیام اینجا مشغول به کار بشم.
نگاه حاجی رنگ تعجب به خود گرفت . ادامه دادم و گفتم: برای این که دِینم را به شما ادا کنم .
_ ولی دخترم شما دِینی به من نداری!
_ چرا دارم. لطفاً اجازه بدید اینجا باشم. قول میدم دیگه تو کارای شما دخالت نکنم. در ضمن باید کسی اینجا باشه به کتابها رسیدگی کنه ، یا نه؟
_ ولی اینجا درآمد آنچنانی برای شما نداره.
_ من به فکر درآمد نیستم.
سرم را کمی کج کردم و کف دستانم را بهم چسباندم و گفتم: لطفاً اجازه بدید بیام.
حاجی سری تکان داد و گفت : هرطور راحتی.
ملیحه از تأسف سری برایم تکان داد اما من برق خوشحالی را در چشمان حاجی دیدم .
موضوع را با امید در میان گذاشتم و قرار شد فردا بعداز ظهر سری به مغازه بزند.
کار من شروع شد. اول از همه سیم کشی برق مغازه را به امید سپردم تا درست کند و یک لامپ هم به بیرون بکشد تا مغازه بیشتر دیده شود. خودم هم خاک کتابها را میگرفتم و بعد از نوشتن نام آنها در لیست، به ترتیب حروف الفبا، در قفسه جاگذاری میکردم. خودم را حسابی غرق مغازه و کتابها کرده بودم و خستگی را نمیشناختم. در این مدت هم حاجی با امید صمیمی شده بود و امید را پسرم صدا میکرد. به اعتقاد امید هم، لقب حاجی براندازه او بود.
روزها گذشت و به پایان سال نزدیک شدیم. با تبلیغات من، چند مشتری ثابت پیدا کرده بودیم و چند کتاب بفروش رفته بود.
حاجی خیالش از بابت من راحت بود و کمتر به مغازه میآمد.
من و امید او را مثل پدر دوست میداشتیم ، از نظر ما که پدری نداشتیم او بهترین بود.
در آن مدت فهمیدیم که حاجی تنهاست و بغیر نوه پسریاش کسی را ندارد .
کتابفروشی مثل همهی مغازهها قرار بود سیزده روز عید تعطیل باشد.
شب آخر با یک دلتنگی خاصی از حاجی خداحافظی کردم و با امید به خانه رفتم.
قرار گذاشته بودیم روز اول عید که روز پدر هم بود، به خانهی حاجی برویم.
با وسواس خاصی یک پولیور سرمهای انتخاب کرده و خریده بودیم. آدرس خانهاش را هم با هزار ترفند از او گرفته بودم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. این اولین بار بود که روز پدر برای پدرمان هدیه میبردیم.
با چند بار سوال پرسیدن، از پیچ چند کوچه تنگ و باریک گذشتیم تا بالاخره آدرس خانه حاجی را که در انتهای شهر بود، پیدا کردیم. از سر بنبست پارچههای مشکی خودنمایی میکرد. ناگاه دلم شور افتاد. امید جلوتر از من رفت، در خانه کلنگی همزمان باز شد و پسری سرتاپا سیاه پوش بیرون آمد.
ادامه دارد....
✍🏻
فاطمه بانو
@kafeh_denj |☕