محمد رضا حدادپور جهرمی: بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ پسر نوح ⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: هفتاد و سوم تهران_ ستاد نماز مغرب و عشا خونده بودم و داشتم یه فکری به حال گشنگیم میکردم اما فکر حاج احمد و عمار و خانم بچه هام نمیذاشت دست دلم به شام و غذا و سفارش و از اینجور حرفا بره. تو فکر چه کنم چه نکنم بودم که عمار زنگ زد. فورا گوشیو برداشتم و برداشتم: عمار شیری یا روباه؟ عمار گفت: جسارتا سلام علیکم! گفتم: و علیکم السلام! جان؟ بگو ! گفت: حال مبارکتون چطوره؟ گفتم: وقتی زدم لهت کردم، بهترم میشم! عمار زود باش! گفت: راستی واقعا هوای تهران آلوده است؟ گفتم: عمار لطفا ... شرایط خوبی ندارم. حرفتو بزن! گفت: والا یادم نیست کی شرایطت خوب بوده که این بخواد دومیش باشه! چشم ... آقا ... استعلام که چه عرض کنم ... خدا کمک کرد و با کسی که اصلا تصورشم نمیکردم، تونستم کانکت بشم و آمار بگیرم! گفتم: خب ... ماشالله! گفت: آره ... بعد سه چهار تا برگه برام ارسال کرده که اگه بخوای برات بفرستم! گفتم: آره ... بفرست ... شروع به ارسال کرد و چند ثانیه بعدش که باز کردم، برگه کاملا سفید بود! گفتم: عمار این که سفید اومد! عمار هم گفت: دقیقا ! با تعجب و چشمای بازتر شده گفتم: عجب! پس که اینطور! عمار گفت: آره ... اصلا چنین معاملاتی که تو گفتی، بین اون شرکت و اون آی دی و شرکت های مورد قرارداد و این حرفا وجود نداشته و نداره! گفتم: عمار خدا الهی خیرت بده! گفتم: مخلصم حاجی ... نمیخوای بدونی جواب استعلام شرکت های داخلی چی اومد؟ گفتم: چرا چرا گفت: اونم عین همون! گفتم: خب اینجا یه گوشه کار میلنگه! اینا فاکتور و ترازنامه و تراکنش و مبادلات ارزی و ریالی ثبت کردنا ! گفت: خب ثبت کنن! ینی الان سوالت اینه که اگه معامله ای نبوده پس چرا شرکت های طرف قرارداد موسسه لشکرک الف، شهادت به فاکتور و مبادلات مالی دادند؟! گفتم: دقیقا ! گفت: رفیقمون میگفت کاری نداره که! یه پولی میذارن کف دست اونا و یه مشت سند میخرن! برای اونوریا که حجم معاملاتشون شامل تصاعد مالیاتی نمیشه. البته در شرایط خاص. این دنگ و فنگا مال این طرفه. نیست که خیلی پاک دست و چشم و دل سیر زیاد داریم تو مملکتمون! به خاطر همین ... آره دیگه ... اونا به راحتی فاکتور دادن و اینا هم خریدن که مثلا این طرف بگن ما معامله داریم و از این حرفا! گفتم: خدا لعنتشون کنه که به خاطر موجه جلوه دادن یه مکان، دست به چه کارایی که نمیزنن! گفت: من فقط موندم که اینا لامصبا چقدر داشتن که فقط اینقدر شیتیل کف دست داخلی و خارجی میذاشتن که مکانشون اقتصادی و یه موسسه تجاری معتبر محسوب بشه! گفتم: اینا فکر همه جا میکردن! فقط فکر تنها جایی که نکردن، لابی رفیق ما بوده که بخواد اینجوری عرض چند ساعت، پتشون بریزه رو آب! گفت: آره خداییش... خیلی با حال بود. میزان دسترسیش ماشالله عالیه ها! اصلا دلم خواس برم اونجا! با کنایه گفتم: بری بلاد کفر؟ آره؟ با شیطنت گفت: بالاخره! گفتم: عمار دستت طلا ! خانواده سلام برسون! گفت: راستی خونه چی شد؟ پیدا کردی؟ گفتم: اصلا وقت نکردم برم دنبالش که پیدا کنم یا نکنم! گفت: میخوای بیام یکی دو روز با هم بگردیم ... بلکه پیدا بشه؟ گفتم: بابا بیکار که نیستی! عزیزی ... یه کاریش میکنم. گفت: باشه. بازم کاری داشتی خبرم کن! گفتم: زنده باشی. یا علی! اینم از عمار که گل کاشت و راه انداخت ... خدا حقیقتا خیرش بده! یه بزرگی میگفت: خرکی ترین رفاقت ها رفقای کاری هستن که فقط بخاطر منافعشون دور هم جمع شدن و هیچ نَسَب و سببی با هم ندارن! اگه کسی تو این وانفسای کار و جایگاه و این حرفا باهات رفیق فابریک شد، بدون برات میمونه و یه دونه است. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour 🌍 @kahfolvara