آمده بود مرخصی. سر نماز بود که صدای آخ شنیدم. نمازش قطع شد. پرسیدم چی شد؟ گفت: چیزی نیست! توی حمام باندهای خونی بود. نگرانش شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده و زخـمی است. دکتر گفته باید عمل شود؛ تا یک هفته هم نمی‌تواند باندش را باز کند. باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد.  گریه کردم و گفتم: «با این وضع به جبهه می‌ری؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم» با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد، بروید جبهه، ان‌شاءالله پایت قطع می‌شود، خودت پشیمان می‌شوی و برمی‌گردی» علی بهم نگاه کرد و گفـت: «ما برای دادن سر می‌رویم، شما ما را از دادن پا می‌ترسانی؟!»