لذا تصميم گرفتم كه ديگر روز عرفه به كربلا مشرّف نشوم و من وقتى اين مطالب را براى مردم در اصفهان مى گفتم: آنها باور نمى كردند و يا پشت سر من حرف مى زدند. تا آنكه تصميم گرفتم، كه ديگر با كسى از اين مقوله حرف نزنم و مدّتى هم چيزى براى كسى نگفتم، تا آنكه يك شب با همسرم غذا مى خورديم، صداى در حياط بلند شد رفتم در را باز كردم ديدم شخصى مى گويد: جعفر حضرت “صاحب الزّمان” (عليه السّلام) تو را مى خواهد من لباس پوشيدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همين اصفهان برد، ديدم آن حضرت در صفه اى كه منبر بسيار بلندى در آن هست نشسته اند و جمع زيادى هم خدمتشان بودند من با خودم مى گفتم: در ميان اين جمعيت چگونه آقا را زيارت كنم و چگونه خدمتش برسم؟ ناگهان ديدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند جعفر بيا من به خدمتشان مشرّف شدم فرمودند چرا آنچه در راه كربلا ديده اى براى مردم نقل نمى كنى؟ عرض كردم: اى آقاى من! آنها را براى مردم نقل مى كردم ولى از بس مردم پشت سرم بدگوئى كردند تركش نمودم. حضرت فرمودند: تو كارى به حرف مردم نداشته باش تو آن قضيّه را براى آنها نقل كن تا مردم بدانند كه ما چه نظر لطفى به زوّار جدّمان حضرت “ابى عبداللّه الحسين” (عليه السّلام) داريم. اللّهم عجّل لولیک الفرج اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما ✨ما را دنبال کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/4066247196C93ed6e9a04