🔺 مدادهای رنگی عزیز مثل کسی که یک دفعه پیر شده باشد، تندرستی خودش را ناگهانی از دست میدهد. بیماری عوارضش شدیدتر از قبل شده است. بدنش باد میکند و تبدیل میشود به عفونت و سرطان خون. شبی که عزیز همچنان در منزل بستری است، تنش داغ و ملتهب، کلافه است و بیقرار. حامد را صدا میزند «حامد! بابا! اگر میتوانی پاهایم را ماساژ بده. بدنم خیلی داغه.» پروین اجازه نمیدهد و لگن کوچکی را از حمام بیرون می‌آورد و میخواهد پاهای عزیز را داخل لگن بگذارد که عزیز با نگاهی ملتمسانه از او میخواهد که اجازه دهد حامد این کار را برایش انجام دهد. حامد روی زمین می‌نشیند. با جفت دست‌هایش پاهای بیجان بابا را داخل لگن آب سرد می‌گذارد. سردی آب یک لحظه تن رنجور و بیمار عزیز را تکانی میدهد. آرام آرام شروع به لمس پاهای بابا میکند. پاهایی که تا رگهای آبیاش را حس میکند. تک تک استخوان‌های ریز و درشت پاهای بابا را با دستش لمس میکند. به آرامی پاها را نوازش میکند. عزیز که آرام گرفته، با چشمانی بسته رو به حامد میگوید: «ممنونم بابا! آرام شدم. » حامد همچنان که با دستان کوچکش رنجها و دردهای پدر را حس میکند. 🏷 #کتاب مدادهای رنگی؛ زندگی‌نامه داستانی شهید عزیز عزیززاده 📲 kalk.ir/doc/package/1118/ 📚 پویش کتابخوانی سی‌و‌یک روز، سی‌ویک شهید شاخص دانشجو ⏰ هر شب حوالی ساعت یازده، در کانال کالک 🎓 کالک؛ سامانه جامع مدیریت تشکل‌های دانشجویی ➕ @kalk_ir