حاکم جلوتر آمد دستی به لباس خاک آلود او‌کشید و گفت : پس اینطور...ماجرا عجیب تر می شود، تو‌می دانستی درون گاری گنج هست و آن را صاحب نشدی؟! مگر تو انسان نیستی و حرص مال نداری؟ آنهم جوانی در این سن و سال؟! و سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت : جوان حقیقت را بگو وگرنه تو را به سیاهچال خواهم انداخت سهراب که چاره ای برایش نمانده بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که بغض گلوگیرش شده بود گفت :آری منم انسانم ، من هم در خیال خود دنبال راهی بودم برای تصاحب این گنجینه، اما نمی دانم چه شد...فقط میدانم ما در بین راه به کمین راهزنان گرفتار شدیم ، در بحبوحهٔ درگیری ، من گاری که حامل گنجینه شما بود را برداشتم و فرار کردم و ناخواسته به دل بیابان زدم ، در بیابان سوزانی بدون داشتن حتی قطره ای آب گرفتار شدم و تشنگی بر من فشار آورد، حالم دست خودم نبود و از هوش رفتم. زمانی بهوش آمدم که جوانی زیبا سر مرا به دامان گرفته بود ، مرا با آبی که تا به حال نظیرش را ننوشیده بودم سیراب کرد و همراهم شد...چند قدمی که با هم آمدیم ، سایه های شهر در دیدمان قرار گرفت و در همین هنگام ،آن جوانمرد از پیش چشمم پنهان شد و من.... ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی