از ورودی صحن می دیدم هرکه با هر عقیده می آمد درکنار جوان رعنایی مادرش قد خمیده می آمد پیرزن داشت با پسر میگفت من که میدانم از چه دلگیری با من اینک بیا حرم...اما... حرف مادر نداشت تاثیری پیرزن روی ویلچر،خسته با مفاتیح کهنه ای در دست کوهی از درد بود و  فهمیدم به کریمه  پناه آورده ست حاجت اهل روستا انگار لابلای صداش پنهان بود گوشه ی کوله بار ساده ی او التماسِ دعا فراوان بود داشت با ((اشفعی لنا)) تا عرش دل من را قدم قدم می برد ویلچر دست من...، ولی در اصل او مرا داشت تا حرم می برد گفت: با گریه های کهنه ی من این حرم حس مشترک دارد شصت سال است زائرش هستم سفره فاطمه نمک دارد  باورش بود باورش آری دم در تا مدینه برد مرا بی اراده به سوی گنبد گفت السلام علیکِ یا زهرا باهمان لهجه ی دهاتی خود گفت: من باز آمدم بانو به برادر مرا سفارش کن نور چشمان ضامن آهو لطف کن باز هم مرا بپذیر من غریبم فقط تو را دارم جان سلطان طوس کاری کن گره افتاده است در کارم پسرم از زمانه دلگیراست گوشه چشمی به اشک و آهش کن از خجالت نیامده به حرم حاجتش را بده،نگاهش کن . . . ویلچر ماند و پیرزن می رفت باهمان قلب آرزومندش ساعت هشت بود و برمیگشت لنگ لنگان به سوی فرزنش با خداحافظی او دیدم حرم انگار غرق حاجت اوست گریه میکرد و با خودم گفتم مگر این آخرین زیارت اوست روزها رفت و در خیالاتم ماند از پیرزن معمایی سالها بعد در ورودی صحن پیشم آمد جوان رعنایی در بغل داشت طفل نوزادی نام اورا رضا گذاشته بود پیرزن با دعای خیر خودش یادگاری بجا گذاشته بود... مجید تال ⚫️ @kami_az_hamehja