کشیده و مهربون گفت: چشم بزرگیتون رومیرسونم خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم... _محیا... محیا... اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟ بازهم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که هر دولنگه ابروهاش بامزه باال رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت ! منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی ازته دل خندید _حاال یک یک شدیم برو توخونه سرده لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی_ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :خیلی دوستت دارم دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ...عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید _برو هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار ...در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد...من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم ,درسته که امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست !یک دوست کنار واژه شوهر بودنش برای همین هم خستگی اولین کالسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو به هوا رفت! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』