⊹ . 5 بهـش گفـتم توکـل به خـدا مـن تمام تلاشم رو می کنم تا مساله شما حل بشه... 🤝 ایشـون بلـند شد...! رفت...! من هم از اتاق اومدم بیرون اولیـن نفـری رو کـه دیدم حـاج آقای پرویزی ( روحانی جوان مدرسه ) بود❤️ بعد از سـلام و احـوالپرسی گفتم: دانش آموز محمود.... کـلاس دهـم رو چـقدر مــیشناسی؟ گفت: چطور؟ 🤔 گفتم باباش اومده بود و یه سری مطالب در مورد پسرش گفت... می خواسـتم بیشـتر پسـرش رو بشـناسـم... -گفت: اتفاقاً من در جـریان ریز کارای مـحـمود هسـتم گفتم این که عالیه و خیلی به من کمک می کنه قرار گذاشتیم بعد از اقامه نماز ظهر و عصر بیاد اتاق من و در مورد محمود با هم صحبت کنیم... ادامه دارد....⚠️ 🔴 قسمت دوم داستان محمود و پدرش 👇 https://eitaa.com/kamransahebii/3430 .