نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت1⃣1⃣ 🍃🍃بعداز خارج شدن مادر از اتاق، احسان اونقدر گريه کرد تا خوابش ب
. قسمت2⃣1⃣ 🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهره احسان رو بيشتر کرده بود. مشتش رو سفت به آينه کوبيد. گوشه آينه ترک برداشت و دستش خون اومد. توي دلش ميگفت: اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم. گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارش ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشه و سايه نگاه دخترا و يا متلک هاشون رو احساس نکنه. داشت فکر ميکرد منظور سارا از اينکه گفت: "خودت خواستي" چي ميتونه باشه. يعني چه نقشه ي ديگه اي براش ميکشه. سعي کرد اين افکار رو از ذهنش بيرون کنه، چون اينطوري خيلي اذيت ميشد. هيچ راهي به ذهنش نميرسيد و ميدونست گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار داره، براي پدر و مادرش، سودي نداره. پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود احسان ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابش ميکنه. براي همين اين فکر رو هم از ذهنش بيرون کرد و بدون اينکه ناهار بخوره به رختخواب رفت و خوابيد. قبل از اينکه به خواب بره، يک جمله رو مدام باخودش تکرار ميکرد...احسان تو بايد مبارزه کني...❗️ احسان تو بايد مقاوت کني....❗️ وقتي بيدار شد، خيلي گرسنه بود. رفت توي آشپزخانه تاچيزي بخوره که متوجه شد سارا پشت سرش وارد شد. ببخشيد احسان جون، من اذيتت کردم، شرمنده...😔 اينارو سارا ميگفت.⁉️ احسان که فکر کرد واقعا سارا از کارش پشيمون شده، برگشت که جوابي بده. اما با ديدن سارا عرق سردي به بدنش نشست. سارا لباسي بدن نما پوشيده بود. آرايشي غليظ کرده بود و موهاش رو روي شونه هاش پريشان کرده بود. احسان بدون اينکه جوابي بده سريع برگشت اتاقش. اونقدر شوکه شده بود که حتي نتونست غذايي برداره تا بخوره. بدنش ميلرزيد و تازه فهميده بود معناي "خودت خواستي" که سارا گفته بود يعني چه. احساس ميکرد شيطان به عينه روبروش قرار گرفته. حتي چيزي بدتر از شيطان. يادش به صحبت هاي دوستش علي افتاد. راهکاري که قبلا بهش گفته بود تا توي مشکلش ازش استمداد بگيره. براي همين به سمت گوشي تلفن رفت تا.... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b