. قسمت7⃣ 🍃🍃احسان خوابالوده، گوشاشو تيز کرد. صداي مادر و دخترخالش بود که هر لحظه نزديکتر ميشدند. انگار داشتند از پله ها بالا ميومدند. احسان يه نگاه به ساعت انداخت. اما ساعت تازه نه شب بود و تا ساعت يازده، که وقت اومدن پدر ومادرش بود دوساعتي مونده بود. احسان سريع از جاش بلند شد. در عرض چندثانيه، سجاده نمازش رو جمع کرد و پشت کتاباش مخفيش کرد. سريع به سمت درب اتاق رفت تا قفل در رو باز کنه. اما قبل از رسيدن به در، دسته در از پشت به سمت پايين کشيده شده بود. احسان سرجاش ميخکوب شد. چند ثانيه اي وقت کم آورده بود، براي همين اعصابش از دست خودش خورد شده بود که چرا بي موقع خوابش برده. مادرش از پشت در مدام صدا ميزد، احسان، احسان.... چرا درو قفل کردي؟! احسان وقت نداشت که فکر کنه بايد جواب مادرشو چي بده، صداي مادر هرلحظه بلندتر ميشد و مدام دستگيره در پايين و بالا ميرفت. بالاخره احسان از جاش تکون خورد و قفل درب رو باز کرد. مادرش که هنوز دستگيره در رو تکون ميداد، با باز شدن قفل، در رو به سمت جلو هل داد. اونقدر سريع که در به پاي احسان خورد و صداي ناله کوتاه احسان بلند شد. مادر احسان با حالت خشم و تعجب، و بدون اينکه سلامي بکنه يا منتظر سلام کردن احسان بمونه، پرسيد: درو چرا قفل کردي؟ احسان يه نگاهي به مادر انداخت و نيم نگاهي هم به سارا که پشت مادرش ايستاده بود و لبخند معناداري به لب داشت. مادر باز پرسيد: چرا جواب نميدي؟ چرا در اتاقت رو قفل کردي؟ چرا اتاقت تاريکه؟ سارا با شيطنت خاصي وسط حرف خالش پريد و گفت: حتما ميترسيده من برم تو اتاقش... مادر و سارا همزمان لبخند نيش داري زدند، اما نگاه مادر هنوز به احسان بود. احسان ديد اگه نخواد جواب بده، مادرش مدام سوال ميپرسه. براي همين سرش رو انداخت پايين و جواب داد:خوابم برده بود! مادر احسان مکثي کرد و انگار داشت فکر ميکرد چي بگه. اما بعد يه سکوت کوتاه با لبخندي مصنوعي گفت: امشب به خاطر اومدن سارا، دو ساعتي زودتر اومدم خونه. ساندویج خريدم، بيا پايين باهم بخوريم. قبلشم يه سر بيا اتاقم کارت دارم.... بعد دست سارا رو گرفت و به سمت اتاق بالکني رفتند. دوباره صداي خنده هر دوشون بلند شد. مادر احسان به سارا ميگفت: بيا ببينم اتاقتو چي جوري چيدي، دوست داشتي اتاقتو... احسان ديگه به حرفاي مادرش با سارا گوش نميکرد. همه حواسش به اين بود که حالا به مادرش چي بايد بگه. يعني بايد راستش رو بگه... 👈👈ادامه دارد.