.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت0⃣1⃣
🍃🍃توي يک ماه گذشته احسان خيلي اذيت شده بود. انگار يکسال
طول کشيده بود. سارا که وضعيت خونه خاله رو ديده بود، يعني اينکه
خاله و شوهرخاله صبح تا آخر شب نيستند و اصلا براشون خيلي
مسائل اهميت نداره، باعث شده بود از اونچه که هست جسورتر بشه
و حتي براي مادر احسان بخواد جاي يه دخترباشه. باهاشون به
مهموني ها و پارتي ها بره و دنياي جديدي رو در رفاه و آسايش
تجربه کنه.
اما اينها مسائلي نبود که احسان رو اذيت کنه، اون اصلا به سارا ذره
اي حسادت نميکرد. اونچه اذيتش ميکرد رفتارهاي سارا بود.
سارا روز به روز راحت تر توي خونه لباس ميپوشيد. روسري رو که
همون چند روز اول کنار گذاشت. بعد از اون هم...
احسان هر کاري ميکرد نگاهش به سارا نخوره نميتونست. چون سارا
به عمد به اون نزديک ميشد و باهاش به هر بهانه اي شوخي ميکرد.
چند باري هم دست دراز کرده بود که با احسان تماس داشته باشه، اما
احسان سريع ازش فاصله گرفته بود.
اين شرايط باعث شده بود احسان به غير از مواقع ضروري از اتاقش
خارج نشه. و وقتي از اتاق خارج ميشه، کاملا سرش رو زير بندازه.
تمام اين لحظات فقط به خودش دلداري ميداد که احسان! صبر کن. اين
يه امتحانه، فقط چندماه بايد صبر کني تا ترم جديد دانشگاه شروع
بشه و سارا به خوابگاه بره.
اما اونشب با اومدن مادر احسان به اتاقش، تمام اميدش نااميد شد.
يکساعتي بود که پدر و مادر احسان به خونه اومده بودند و صداي
خندهاشون در کنار سارا، به گوش احسان ميرسيد.
اما احسان به دليل وضعيت بد سارا، خيلي موقع ها از سلام کردن به
پدر و مادرش هم منصرف ميشد.
اونشب احسان داشت براي خواب آماده ميشد که مادرش درب اتاق رو
باز کرد و وارد اتاق شد.
بعداز حرف ها و غرهاي هميشگي، گفت من و پدرت به پيشنهاد
سارا، ميخوايم سارا دختر خوندمون باشه. ⁉️
اينطوري هميشه پيشمونه، هم تو روزها از تنهايي درمياي، هم ما
يکي رو پيدا ميکنيم که روحياتش به برنامه هاي ما بخوره. فکر ميکنم
اينطوري براي هممون بهتر باشه.
احسان که شکه شده بود، گفت اما....
که مادرش حرفش رو قطع کرد و گفت: ديگه نميخوام در اين مورد
حرفي بشنوم و از اتاق خارج شد.
اين اتفاق فصل جديدي توي روابط سارا با احسان باز کرد، که حتي
بازگو کردنش براي احسان پيش کسي دشوار بود.....
👈👈ادامه دارد.