هربار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می‌آمد، سری هم به من می‌زد و ماشین فولکس استیشن من را می‌گرفت. بعد با جمع رفقایی مسجدی عازم بهشت زهرا (ع) می‌شد. حضور در بهشت زهرا (ع) برنامه همیشگی او در مرخصی‌ها بود. یک بار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم. حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم. وقتی رسیدیم، همراه با ابراهیم، آرام آرام از میان قطعات شهدا می‌گذشتیم. انگار تمام شهدا را می‌شناخت! همین‌طور که راه می‌رفتیم از شهدا برای ما خاطره می‌گفت. هر قطعه را که رد می‌کردیم، رو به قبله می‌ایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه کوتاه از حضرت زهرا (ع) می‌خواند. یا اینکه چند بیت شعر می‌خواند و از همه اشک می‌گرفت. بعد می‌گفت: «ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه» سپس به قطعه بعدی می‌رفتیم. هیچ وقت از خودش حرفی نمی‌زد. عبارت «من» در کلام او راه نداشت. اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس می‌کردم وجودش جای دیگری است. این ماه‌های آخر خصوصاً‌ در پاییز 1361 هرجا می‌رفتیم و از ابراهیم می‌خواستند مداحی کند، بلافاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا (ع) می‌کرد. بعد خودش از حال می‌رفت!