ادامه قسمت ششم
از کتاب سه دقیقه در قیامت
حـسابی به مشکل خورده بودم. اعمال خوبم به
خـاطر شـوخیهای بـیش از حد و صحبتهای
پـشت سـر مردم و غیبتها و... نابود میشد و
اعـمال زشت من باقی میماند. البته وقتی یک
کار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث
پـــاک شـــدن کـــارهای زشـــت مــیشد.
چــرا کـه در قـرآن آمـده بـود: «اِنَ الـحَسنات
یذهِبنَ السَیئات (۱).»
زیـارتهای اهلبیت علیه السلام: بسیار در نامه
اعـمال من تأثیر مثبت داشت. البته زیارتهای
بــامعرفتی کــه بــا گــناه آلـوده نـشده بـود.
امـا خـیلی سـخت بود. هر روز ما، دقیق بررسی
و حـسابرسی مـیشد. کوچکترین اعمال مورد
بـررسی قـرار مـیگرفت. هـمینطور کـه اعمال
روزانـهام بـررسی مـیشد، بـه یـکی از روزهـای
دوران جـوانی رسـیدیم. اواسـط دهـه هشتاد.
یـکباره جـوان پـشت مـیز گـفت: به دستور آقا
ابـاعبدالله عـلیه الـسلام پنج سال از اعمال شما
را بـخشیدیم. ایـن پنج سال بدون حساب طی
مـــیشود. بــاتعجب گــفتم: یــعنی چــی!؟
گـفت: یـعنی پـنج سـال گناهان شما بخشیده
شـده و اعـمال خوبتان باقی میماند. نمیدانید
چقدر خوشحال شدم.
اگر در آن شرایط بودید، لذتی که من از شنیدن
ایـن خبر پیدا کردم را حس میکردید. پنج سال
بدون حساب و کتاب؟!
گــفتم: ایــن دسـتور آقـا بـه چـه عـلت بـود؟
هـمان لـحظه بـه مـن مـاجرا را نـشان دادند.
در دهـه هـشتاد و بـعد از نـابودی صدام، بنده
چـندین بـار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم.
در یـکی از ایـن سفرها، یک پیرمرد کر و لال در
کاروان ما بود.
مـدیر کاروان به من گفت: میتوانی این پیرمرد
را مـراقبت کـنی و همراه او باشی؟ من هم مثل
خیلیهای دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم
و بـا مـولای خـودم خـلوت داشـته باشم، اما با
اکراه قبول کردم.
کـار از آنـچه فـکر مـیکردم سـختتر بود. این
پــیرمرد هــوش و حـواس درسـت و حـسابی
نـداشت. او را بـاید کاملاً مراقبت میکردم. اگر
لــحظهای او را رهــا مــیکردم گــم مـیشد.
خـلاصه تـمام سـفر کـربلای مـن تحت الشعاع
حـضور ایـن پـیرمرد شـد. این پیرمرد هر روز با
مـن بـه حرم میآمد و برمیگشت. حضور قلب
مـن کم شده بود. چون باید مراقب این پیرمرد
میبودم.
روز آخـر قصد خرید یک لباس داشت. فروشنده
وقـتی فـهمید کـه او متوجه نمیشود، قیمت را
چند برابر گفت.
مـن جـلو آمدم و گفتم: چی داری میگی؟ این
آقـا زائـر مولاست. چرا اینطوری قیمت میدی؟
ایـــن لـــباس قـــیمتش خـــیلی کـــمتره.
خـلاصه ایـنکه مـن لباس را خیلی ارزانتر برای
این پیرمرد خریدم. با هم از مغازه بیرون آمدیم.
مـــن عــصبانی و پــیرمرد خــوشحال بــود.
بـا خـودم گفتم: عجب دردسری برای ما درست
شـد. ایـن دفـعه کـربلا اصـلاً بـه ما حال نداد.
یـکباره دیدم پیرمرد ایستاد. رو به حرم کرد و با
انـگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان
زبـان بـیزبانی بـرای من دعا کرد. جوان پشت
میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسین
عـلیه السلام شفاعت کردند و گناهان پنج سال
تو را بخشیدند.
بـاید در آن شـرایط قـرار مـیگرفتید تا بفهمید
چـقدر از این اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه
در کـتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب این
سـالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده
بود.
۱. کـارهای خـوب، گناهان را پاک میکند.(قرآن
کریم. سوره هود آیه ۱۱۴)
پایان قسمت هفتم
ادامه دارد
____________________________
متن بالا از کتاب سه دقیقه در قیامت تهیه شده است
@kanon_masgad_shanbehbazar