گدایم و به حریمت شتاب آوردم به آستان تو حال خراب آوردم همین که در حرمت خواندیم مرا گفتی تو را چو زائر خود در حساب آوردم رئوفه ای تو ومهرت زبانزد همه است چو ذره رو به سوی آفتاب آوردم بهشت توچه نیازی به اشک ما دارد مرا ببخش به باغت گلاب آوردم به هجرتی که تو کردی چه رنج ها بردی به پاس درد تو ،قلب کباب آوردم برای این همه اندوه راه در خاطر غم رقیه و ، درد رباب آوردم همین که نام رقیه رسید، معذورم اگر اشاره به دست و ، طنا ب آوردم به گریه گفت پدر گر نمرده ام تا حال به پاس دیدن روی تو، تاب آوردم شکست بغض «وفایی» و درحضورت گفت رخی زخون دل خود خضاب آوردم