#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فرمانده ی بی لطف
#قسمت_صد_و_یک
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: «خیره ان شاء الله»
گفت: «ان شاء الله.»
بعد مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرماندهی لشگر شما از این به بعد فرمانده ی گردانعبدالله هستید.
یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است.»
خیره ی عبدالحسین شدم به خلاف ،انتظارم هیچ اثری از خوشحالی تو چهره اش نبود برگه ی حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند نگرفت گفت فرماندهی گروهانش از سر من زیاده، چه برسه به گردان!
این حرف ها چیه می زنی حاجی؟!
ناراحت و دمغ :گفت مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند؟
همه ساکت بودند انگار هیچ کس منظورش را نگرفت خودش گفت حضرت
تو سن جوانی شهید شدن حالا من با
این سن چهل و دو سال تازه بیام فرماندهی گردان بشم؟
به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردن
از جاش بلند شد با لحن گلایه داری :گفت نه بابا جان دور ما رو خط بکشین این چیزها هم ظرفیت می خوادهم لیاقت که من ندارم
از جلسه زد بیرونآن روز، هرچه به اش گفتیم و گفتند که مسؤولیت گردان عبدالله را قبول ،کند فایده ای نداشت که نداشت.
روز بعد ولی کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند.
صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده گفته بود چیزی رو که دیروز گفتین قبول می کنم.»
کسی دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند شاید برای همین فرمانده پرسیده بود: «چیرو؟»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷
@kanoon_misagh
🌷
@kanoonnews