📚برشی از کتاب قصه ی ننه علی محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست . بند کتانی را محکم گره زد و گفت :« خب مامان خانوم وقت رفتنه! علی رو حلال کن . سپردم امیر نوروزی ، دوستم ، کارنامه رو براتون بیاره.نمره های پسرت رو ببین و کیف کن ! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه ، کارنامه رو بهش نشون بده . بگو من برای دین و کشورم رفتم.دیت راستم اسلحه بود . دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن ، درسمم خوندم .» گفتم:« علی جان ! بلا گردونتم مادر ! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت . الحمدالله که بابات هم راضی شده ، هیچ مانعی جلوی پات نیست .» امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.دستش را باز کرد که بغلم کند ، بغض کردم ، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد... 🔻🔻🔻🔻🔻 ارتباط با ادمین @Zahra_a_833 @kanoon_shohada_hmu