🔆
مدیون مادر...
🔸امتحانات سال آخر دورۀ ابتدایی نزدیک بودند و محمدباقر باید راهش را انتخاب میکرد. سید محمد، عموزادهشان که آن زمان نخست وزیر عراق بود، مدام به گوش محمدباقر میخواند که در مدارس دولتی درس بخواند تا بتواند کار دولتی پیشه کند. این عموزاده، با در نظرگرفتن اصلونسب محمدباقر و با استعدادی که در او سراغ داشت، جایگاه خوبی برایش میدید؛ جایگاهی اثرگذار در سرنوشت عراق.
🔸اما بیبی، با همۀ سختیهایی که در زندگی دیده بود، همچنان دوست داشت این پسر هم زندگی طلبگی پیشه کند، هرچند انتخاب را به خودش واگذاشته بود. محمدباقر این حرفها را میشنید و سکوت میکرد. گاهی سید محمد او را بر ترک اسب مینشاند و با هم به مزرعهاش در بیرون بغداد میرفتند. آن روزها که باهم به مزرعه میرفتند، باز در گوشش میخواند: «اگر در دولت جایگاه به دست بیاوری، میتوانی این زندگی سخت را کنار بزنی. برای خانوادهات هم خوب است.»
🔸بهخاطر شرایط زندگی، شاید بهتر بود بهجای تحصیل کار کند. بزرگتر که شد، میتوانست انتخاب درستتری داشته باشد. اما محمدباقر چند روز به غذا لب نزد و در سکوت به نان خشک و آب بسنده کرد. بیبی پسرش را میشناخت. او میدانست اگر این پسر بخواهد کاری را انجام دهد، پافشاری میکند. روز اول که متوجه رفتار محمدباقر شد، سکوت کرد. روز دوم و سوم هم گذشت. ولی ادامۀ رفتار او تا روز چهارم باعث شد اسماعیل با نگرانی دلیل آن را بپرسد تا در پاسخ بشنود: «میتوانم از خوردنی و نوشیدنی بگذرم، اما امکان ندارد بتوانم از علم چشم بپوشم. مرا به حال خودم بگذارید.» جواب آخر را همان روز داد: «حوزه تنهاانتخاب من است.»
🔸بعد از آن هم مدرسه را رها کرد و در امتحانات پایان سال حاضر نشد. با حمایت بیبی، خانواده را تسلیم کرد و در خانه ماند؛ دروس حوزوی را میخواند و گاهی از برادرش کمک میگرفت.
📚کتاب نا، صفحه ۴۶
🆔
@shahidsadr